بیمارستان.
هر فردی یک حس متفاوتی نسبت به این مکان داره. یکی به بچه ها و خانم های باردار فکر میکنه و دیگری به افرادی که از CF رنج میبرند.
ولی لویی نمیدونه چه تعریفی از بیمارستان داره.
چرا؟ چون گاهی اوقات بیمارستان نجات دهندهی مشکلاتشه و گاهی اوقات فقط اتفاقات بد و بدتر موجب میشه که لویی به این مکان عجیب روی زمین بره.بوی گند مواد ضد عفونی کننده همه جا رو فرا گرفته و تنها چیزی که پسر میتونه ببینه دستکش های پلاستیکی جذبیست که لویی هیچ وقت دلش نمیخواد اون هارو بپوشه.
شاید بپرسید'لویی تو بیمارستان چیکار میکنه؟'
لویی مریض نیست. پارهی تنش مریضه.
مادر لویی سرطان داره.سرطانی که مادر لویی خیلی فوق العاده تا الان باهاش جنگیده.
این بیماری نه تنها مادر لویی بلکه خود لویی رو هم از بین برده. پسر دیگه دلیلی برای لبخنداش پیدا نمیکنه و همیشه درحال گریه کردنه؛ولی جلوی مادرش با لبخندی که از گل های بیمارستان هم مصنوعی تره صحبت میکنه.
روزمره لویی همیشه همین بوده.بیدار شدن،رفتن به بیمارستان،دیدن مادرش و صحبت کردن بااو،بیدار موندن در کنار مادرش تا صبح.
ولی چند وقتی بود که پسر مو فندقی عاشق شده بود. پسر فندقی عشقش رو میون راهرو های بدبوی بیمارستان پیدا کرده بود.
اسم معشوق پنهانیش رو نمیدونست؛اما میدونست که اون پسر صدای جذاب و ارومی داره،میدونست که اون عاشق صحبت کردن با پرستار های پخشه،میدونست وقتی که راه میره دست هاش رو توی هم گره میزنه و با انگشتر هایی که دست کرده بازی میکنه.
لویی پسر رو بعد چندین هفته حفظ شده بود.گویا که پسر دلیل جدیدی برای زندگی به لویی بخشیده بود!