4

24 9 29
                                    

شاید اگه از لویی بپرسید بهترین اوقات زندگیش چه زمانی بوده،بهتون بگه روز هایی که هری رو توی لابی بیمارستان می‌دیدم و از همه چیز بی‌خبر بودم.

هری روز قبل، از لویی درخواست کرده بود که اگر برای لویی ممکنه اون ها یک سری مواقع هم دیگه رو توی لابی ببینند.

لویی بشدت مضطرب و نگران بود و توی اتاق مادرش تند تند قدم می‌زد. قیافه جوانا دیدنی بود.

"لویی پسرم اگه می‌خوای کف اتاقو نابود کنی و از اول بسازی این راهش نیست."
جوانا گفت و خندید؛لویی به مادرش نگاه کرد و لبخند کوچیکی زد.

"ببخشید مامان-"
هنوز حرف هایش تمام نشده بود که جوانا با شیطنت سوالی ازش پرسید.
"کیو می‌خوای ببینی شیطون؟"
"من؟هیچ- هیچکس!"

جوانا به لکنت لویی خندید زمزمه کرد'پسره‌ی دروغگو.'
لویی سرش رو پایین انداخت و این پا و ان پا کرد.
"دارم می‌رم یه دوست رو ببینم مامان همین."
"باشه،دو بار!"

لویی جوابی نداد و فقط خندید. دروغ نگفت،هری دوستش بود.

"پس برو پیش این 'دوستت' ببینم."
جوانا با لحنی پر از کنایه گفت و دوباره خندید. لویی که هیچ از وضعیت راضی نبود موهاش رو کشید.

جوانا دوباره خندید و لویی این‌بار اهسته همراهش خندید. نگاهی به ساعت انداخت و بعد از مادرش خداحافظی کرد.

کمی بعد وقتی چهره هری رو توی لابی دید معذب لبخندی زد. هری به سمتش رفت و بعد درخواستی غیر منتظره از لویی کرد که باعث شد پسر برای لحظه ای نفسش بره.
"می‌شه بغلم کنی؟"

هری آروم گفت. قلب لویی برای لحظه ای تو جاش تکون خورد،هیچ وقت تصور نمی‌کرد که بتونه هری رو بغل کنه!
"آ- آره بیا بغلم."

آروم دست هاش رو باز کرد و بعد هری رو میان آغوشش داشت. هری کمی خم شد و سرش رو روی شونه‌ی لویی تکیه داد. مو های تن لویی دون دون شد. میتونست خوشبختی رو توی رگ هاش حس کنه.

"چیزی شده هری؟حالت خوبه؟"
هری جوابی نداد و چند ثانیه بعد از بین بازو های لویی بیرون اومد. لویی به چشم های هری نگاه کرد،چشم های سبز پسر که زیرشون کمی گود افتاده بود برق میزدند.

"ببخشید،فقط فکر نمی‌کردم بیای. وقتی اومدی یکم زیادی خوشحال شدم."
هری صادقانه گفت و اروم خندید. لویی بزرگ ترین لبخندش رو تحویل هری داد.

"معلومه که میومدم! تو آدم جالبی هستی هری."
هری خجالت زده خندید و بعد اون دوتا پسر طبق قولی که به هم دادن شروع به حرف زدن باهم دیگه کردند.

۲ هفته‌ بعد

لویی هرروز هری رو توی لابی می‌دید؛بجز وقت هایی که هری به دلایلی مجبور بود توی اتاقش بمونه و بیرون نیاد.

لویی دیر به قرارشون رسید،پریشون و خسته به چشم های هری خیره شد.

"ببخشید دیر شد!"
لویی درحالی که نفس نفس می‌زد گفت. هری لبخند کوچیکی زد و دست لویی رو گرفت و اون رو کشید روی صندلی.

"اشکالی نداره اگه دیر کنی لو،من همیشه منتظرت می‌مونم!"
لویی خندید و سرش رو روی شونه‌ی هری گذاشت.
هری هم به تقلید از اون سرش رو روی سر لویی گذاشت و بعد هردوشون شروع به خندیدن کردند.

"دلم برات تنگ شده بود هری! امروز با رییسم بحث شده بود سر حقوقم."
لویی گفت و بعد هری صدایی از خودش در اورد.

"منو بگو فکر کردم گذاشتی رفتی آقا!"
هری با قیافه‌ و صدای مسخره ای گفت و باعث شد لویی بلند بخنده. چند نفر که توی لابی بودند برای لویی چشم چرخوندند اما پسر بی پروا بلند بلند می‌خندید.
کمی بعد یکی از پرستار ها به لویی تذکر داد که باعث شد لویی دستش رو جلوی دهانش بگیره و ریز ریز بخنده.

هری با لبخند کوچیکی به لویی نگاه می‌کرد و دلش میخواد گونه‌ی پسر رو ببوسه. این حسِ هری چه معنی‌ای می‌داد؟ درست بود؟شاید آره و شاید نه.

"میای بریم شام بخوریم؟"
لویی گفت و دستش رو روی شکمش کشید.
"غذای بیمارستان آشغاله!"
"آره هست؛ولی من گشنمه."

هری بلند شد و دوباره دست لویی رو گرفت.
"اوه چه جنتلمنی!"
هری خندید و اروم ضربه ای به شونه‌ی لویی زد.

لویی درحالی که برای هری خاطره‌ای از کودکیش رو تعریف می‌کرد زیر چشمی به لبخند کوچیک هری نگاه می‌کرد.

قلبش برای اون لبخند آب می‌شد.

Holding on to heartache[l.s]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن