13

19 6 94
                                    

'مهم نیست چقدر تلاش کنم، در اخر قراره بهش صدمه بزنم.'
'ولی می‌خوام که باهاش زندگی کنم، نیاز دارم که باهاش زندگی کنم!'
'احمق! می‌دونی چقدر قراره چندشش بشه وقتی بدن بی جونت رو روی تختش ببینه؟'
'یعنی اگه روی تختش بمیرم روی اون تخت می‌خوابه؟ یا حالش بد می‌شه از بوی بدن مرده؟'
'اوه لویی بیچاره، حتما کلی گریه می‌کنه نه؟'
'شاید هم اهمیتی نده. شاید بگه خب مریض بود دیگه! اخرشم یه جای ناشناخته دفنم بکنه.'
'لویی همچین کاری نمی‌کنه و تو اینو میدونی!'
'باید چیکار بکنم.'

صدا های تو سر هری خاموش می‌شن وقتی لویی رو می‌بینه که داره تو زیبا ترین حالت ممکن از خواب بیدار می‌شه و پلک می‌زنه. تمام حال و هوای بد ناگهانی از بین می‌رن و دیگه وجود ندارن، حداقل برای مدتی اینطوره.

"صبحت بخیر فرفری!"
"ظهر شما هم بخیر تنبل."
هری می‌گه و لویی چشم هاش رو می‌چرخونه.

پسر فندقی از جاش بلند می‌شه و سراغ کوله پشتی قرمزش میره و بعد قیافش کج و کوله می‌شه.

"مسواکم رو جا گذاشتم! کل روز رو قراره بو بدمم!"
"عاوو. بد شد پس. خبری از بوس نیست!"

لویی اخم می‌کنه و بعد به هری پشت می‌کنه، هری می‌خنده و بالشت کوچک روی تختش رو سمت لویی پرت می‌کنه.

"هی! روکشش سفیده، کثیف می‌شه."
لویی با لبخند بهش تذکر می‌ده و هری بهش لبخند می‌زنه. از اینکه لویی گاهی اوقات لوسه و گاهی اوقات شبیه به مامان ها رفتار می‌کنه خوشش می‌اد.

یه طور هایی دوست داشت مامان خودش هم انقدر درمورد اجسام سفید مهربون باهاش برخورد می‌کرد.

هری هیچ وقت فراموش نمی‌کنه وقتی رو که ده ساله بود و به خونه عمه‌ش رفته بود و اتفاقی سفید پوشیده بود و خب، اشتباهی اب پرتغالش رو روی خودش خالی کرد و مادرش تا دو روز درمورد اون تی‌شرت ناراحت بود و به هری غر می‌زد. هیچوقت یادش نمی‌ره که مادرش سرش فریاد زد و بهش گفت چون مریضه نباید فکر کنه می‌تونه اشتباه بکنه و از زیرشون در بره. هری خوشحاله که حداقل الان بالغه و پیش مادرش زندگی نمی‌کنه.

'اگه مبلمان خونه لویی سفید باشه و چیزی روش بریزم و ازم ناراحت بشه چی؟'
هری با خودش فکر می‌کنه و اهی می‌کشه، دست خودش نیست فقط نمی‌خواد بدون فکر به لویی جواب بده و اون رو اذیت بکنه.

Holding on to heartache[l.s]Where stories live. Discover now