7

28 9 38
                                    

دو هفته از اعتراف عجیب هری به لویی گذشته بود، دو هفته‌ای که لویی از کنار پسرش تکون نخورده بود.

*فلش بک، هفته قبل*

بدن پسر روی صندلی کنار تخت خواب رفته بود، بدنش مچاله شده بود.

خواست دوباره چشم هاش رو ببنده که متوجه بیدار بودن هری شد.

"هری؟ چیزی نیاز داری؟"
با لحن معذبش گفت و هری فقط نگاهش کرد.

لویی می‌دونست باید یه چیزی بگه، می‌دوسنت نباید موضوع رو عوض کنه.

"خیلی خب اونجوری نگاهم نکن خجالت میکشم پسر."
هری سرش رو پایین انداخت و باز سکوت کرد.

"هری می‌دونم خیلی دیره ولی من هم ازت خوشم میاد...یعنی درواقع از همون روز اول. از همون موقع دلم رو فروختم به تو."

*زمان حال*

هفته اولی که لویی پیش هری بود، پسر چشم سبز باهاش صحبت نمی‌کرد، گاهی اوقات بی دلیل گریه می‌کرد و لویی سعی می‌کرد چیز اضافه ای نگه تا یک وقت پسر رو بیشتر از این ناراحت نکنه.

اما حالا وضعیت بهتر بود، هری اروم اروم با پسر فندقی حرف می‌زد و گاهی اوقات ازش معذرت خواهی میکرد؛ ولی زمانی که لویی میپرسید 'چرا معذرت میخوای عزیزکم؟' هری سکوت می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.
انگار اگه حرفی می‌زد بغضی که همیشه تو گلوش لونه کرده بود میشکست و خرد می‌شد.

"لویی می‌شه یکمی آب بهم بدی؟"
هری گفت و عطسه کرد، داشت مریض می‌شد.

لویی حواسش جمع نبود، انگار که توی یه دنیای دیگه ای درحال سفر کردن بود.

"عز- لویی؟ ذهنت کجاست؟"
هری از به زبان اوردن کلمه‌ی 'عزیزم' خودداری می‌کرد اما لویی بی پروا اون کلمه رو به زبان میاورد. جالب بود!
و همین باعث میشد لویی گاهی اوقات تو فکر فرو بره. فکر کردن به اینکه 'چرا هری از گفتن جمله های محبت آمیز ترس داره؟'

کمی بعد لویی به خودش امد و از جاش بلند شد.
"ببخشید! یک لحظه افسار افکارم از دستم سر خورد."
پسر گفت و معذب خندید، بعد لیوان پلاستیکی کوچیکی رو پر از آب کرد.
"مرسی."

لویی پیشانی پسر موردعلاقه‌ش رو بوسید و بعد کنارش روی تخت نشست. هری خودش رو به لویی نزدیک تر کرد و لویی دستش رو دور بدن پسر محکم کرد.

لویی در حال حرف زدن راجع به شغلش بود که متوجه سنگین شدن نفس های هری شد.

"هری؟حالت خوبه؟"
هری آه شرمساری کشید و خودش رو از بغل پسر بیرون کشید.
"آره. فقط- پوف،نمی‌دونم!"
پسر گفت و اروم بینی‌ش رو خاروند. لویی دستش رو اروم نوازش کرد و چیزی نگفت.

"یه چیزی هست، تو نمی‌خوای برگردی پیش مادرت؟ منظورم اینه که، خب اون هم مریض بوده حتما نیاز به مراقبت داره. نمی‌خوام به خاطر من بلایی سر جوانا بیاد."
صدای هری خیلی آروم شده بود،انگار از به زبان اوردن جمله‌ش خجالت کشیده بود.

لویی گونه‌ی پسر رو نوازش کرد.
"هری باور کن خود مادرم هم راضیه که من اینجا باشم، اون خوشحال می‌شه وقتی بفهمه که تو بهتری؛ وقتی فهمید چند هفته پیش چه اتفاقی افتاده خیلی ناراحت شد. و خب اینکه خاله‌ی مهربونم پیشش مونده. اون همیشه مراقب مامانه. نگران نباش عشق. من اینجام."

لویی هرموقع یاد دو هفته پیش می‌افتاد بشدت ناراحت می‌شد، حال هری خیلی بد بود، در حدی که گاهی دکتر جازمین مسکن های قوی به دسر تزریق می‌کرد؛ جوری که اون ساعت ها میخوابید و بیدار نمی‌شد.

هری که حالا لبخند کوچیکی زده بود باشه ای گفت و این‌بار خودش لویی رو میون بازو هاش گرفت. سر لویی روی قفسه سینه‌ی هری جا گرفت.

لویی قفسه سینه‌ی نا آروم پسرش رو بوسید و بغضش رو پایین فرستاد.

اون ها خوب می‌شدند.

**********************
نظرتون راجع به این پارت؟">

Holding on to heartache[l.s]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora