9

23 5 39
                                    

سرنوشت اون هایی که توی این دنیا انقدر زجر میکشن چیه؟

هری هری هری هری، تمام فکر و ذکر لویی شده هری.
هری ای که مدتیه از تختش بیرون نمیاد.
هری ای که چند وقتیه اشتها نداره.
هری ای که دیگه بلند نمیخنده.
هری ای که دیگه هری نیست.

لویی می‌فهمه که هری خوب نیست، احمق که نیست.
توی این دو ماه کاملا هری رو شناخته.
الان عادت های هری رو از حفظ شده. جای زخم های  بدن هری روی مغزش تتو شده. تعداد قرص هایی که هری توی هفته مصرف میکنه ذکر روزانش شده.

"هزا؟خوشگلم نمی‌خوای بریم ناهار بخوریم؟"
لویی گفت و به هری که زیر پتو دراز کشیده بود خیره شد.

یک دسته فرفری که کمی چرب بود از زیر پتو بیرون زده بود. این فرفری ها الان زندگی لویی محسوب می‌شن. لویی عاشق تک تک پیچ و خم های متعلق به اون مو هاست.

ثانیه ای گذشت و هری با چشم های همچنان بسته از زیر پتو بیرون اومد.
"من هنوز به خاطر صبحانه ای که زوری بهم دادی سیرم، تو خودت برو بعد با هم شام می‌خوریم. باشه؟"
"باشه."

لویی می‌دونست اونا قرار نیست با هم شام بخورن.
خبری از شام نبود. معلومه که نبود! چون هری به هیچی لب نمی‌زد. رسما هیچی نمی‌خورد؛ مگر اینکه لویی بار ها التماسش می‌کرد.

این موضوع رو با دکتر جازمین در میون گذاشته بود، اون زن هم بهش گفته بود که با هری صحبت می‌کنه. ولی کو گوش شنوا؟
پسر ذره ای به حرف های دکتر اهمیت نمی‌داد و جوری رفتار می‌کرد انگار که خانم وایت دشمنشه نه دکترش. بار ها توی این چند هفته سر تعداد قرص ها و وضعیتش با جازمین دعوا کرده بود.

در حدی که یک بار لویی احساس کرد مشکل از جازمینه. و از هری پرسید که نیاز هست دکترشو عوض کنن؟
و هری گفت به هیچ عنوان قرار نبست این کار رو بکنه.

لویی خستست. چشم هاش دیگه باز نمی‌مونه. طوری به نظر می‌رسه که انگار توی این دو ماه چند سال پیر شده.

هری به خاطر همین بشدت ناراحته. می‌دونه که این ها به خاطر خودشه. می‌دونه که تقصیر 'اونه'. همه چی زیر سر هریه. معموله که تقصیر اون پسره. اگه لویی یک دوست پسر سالم داشت انقدر توی چند ماه اسیب نمی‌دید.
هری ارزو می‌کرد لویی هیچ وقت پیداش نمی‌کرد؛ چون هری فقط به لویی اسیب می‌زد.

"هری،می‌خوام برم بیرون،مطمئنی نمیای؟"
لویی دوباره پرسید.
"نمیام،ولی تو یه چند لحظه بیا."

لویی لبخند زد و کنار هری نشست.
"جان دلم؟"
هری لبخندی زد و بعد یک هفته لب های لویی رو بوسید.

اشک کوچیکی که از چشم های لویی پایین افتاد کاملا از کنترلش خارج بود. بالاخره، بعد یک مدت طولانی تونست هریش رو ببوسه.

هری توضیحی در این باره نداده بود،فقط نمی‌ذاشت لویی ببوستش. تقصیری هم نداشت.
افکار مزاحم تنهاش نمیذاشتن. دائما به این فکر می‌کرد که روزی که بمیره لویی قراره خیلی تنها و شکسته بشه.
چون هری اون رو به خودش وابسته کرده بود.

خودش شب ها لب های لویی رو تو خواب می‌بوسید. اما وقتی خورشید طلوع می‌کرد دیگه خبری از بوسه ها نبود.

هری خوب می‌دونه که موندنی نیست! از همه کس بهتر می‌دونه.

اون به این فکر می‌کنه که چرا لویی رو هم  وارد این بازی خودش کرده؟
مگه لوییِ فندقیش چه گناهی کرده؟

هری بغضش رو عقب فرستاد و  سعی کرد لبخند بزنه.
"تو خیلی خوشگلی."
هری با صدای گرفته‌ای که خودش انتظارش رو نداشت گفت و بعد پیشانی لویی رو بوسید.

لویی کمی سرخ شد و بعد دست های پسر رو گرفت.
"نه به اندازه تو."
"خیلی بیشتر از من."
لویی خواست مخالفت کنه که هری با بوسیدنش متوقفش کرد.

"خب دیگه،برو ناهارت رو بخور. بعدش بیا با هم فیلم ببیینم،لطفا!"
هری گفت و اخر جملش لبخند زد.

لویی دستی به گونه های سرخش کشید و بعد ارام باشه ای گفت.

بعد از رفتن لویی، هری دوباره به فکر فرو رفته بود. راجع به همه چیز فکر می‌کرد. راجع به اینده‌ی کوتاهی که داشت، راجع به رابطه اش با لویی، راجع به مادرش و و و...

پسر دوباره دفتر مشکی رنگش رو بیرون کشید و مثل همیشه شروع به نوشتن کرد.
نوشت از روزهای کوتاه و شب های بلندش.
نوشت از فکر و خیال هایی که رهاش نمی‌کردند.
نوشت از چشم های آبی رنگ پسرش.
نوشت چون نوشتن راه نجات بود.

وقتی کارش با دفتر تمام شد، دفتر رو توی کیف کوچک کنار تخت قایم کرد و خمیازه ای کشید.

وقتی لویی برگشت، هری غرق خواب بود.
باز هم خبری از شام دو نفره‌ی اشغال بیمارستان نبود.

*******************************************************
نظرتون راجع به این پارت چی بود؟">

Holding on to heartache[l.s]Where stories live. Discover now