sympathy nine.

17 7 0
                                    

در اون لحظه آرامش و توجه مهم ترین چیز بود. شیو فقط به اون ها نیاز داشت تا بتونه بهتر بشه، نه تنها در اون زمان بلکه در تمام روز های آینده. این مسئله ای بود چن نباید فراموش میکرد.

-دیگه تکرار نمیکنم.
خم شد تا هم قدش بشه و با نوک انگشتش اشک‌ هاش رو پاک کرد و ادامه داد: میشه بری یه چیزی بپوشی؟ من فقط نگران سلامتیتم.
شیو سری تکون داد. از روی صندلی بلند شد و به طرف اتاق تا به کاری که چن ازش خواسته بود عمل کنه. درسته که هنوز از دستش ناراحت بود اما دلشم نمیخواست که سرما بخوره و مجبور باشه مدت طولانی تو خونه بمونه. اون آدم یک جا نشستن نبود.

زمانی که لباس پوشیده برگشت، دید که چن روی کاناپه نشسته و به صفحه گوشیش خیره شده. رفت و کنارش نشست و پرسید: چیشده؟
-هیچی فقط داشتم یه گروهیو چک میکردم.
-چه گروهی؟
به سمت شیو چرخید و با گرفتن بینیش بین دوتا انگشتش کشیدش و گفت: هر چیزیو که نباید بهت بگم فضول.
-چرا؟ مگه چیه؟ بالای ۱۸ ساله؟ من همین الانشم اون سنو رد کردم!
به تند تند حرف زدن شیو خندید و جواب داد: نه اصلا اینطوری که فکر میکنی نیست، فقط نیازی نمیبینم که تو راجب پرونده های بقیه مشاورها بدونی.

از حرفایی که زده بود پشیمون شد چون زود قضاوت کرده بود. واقعا هم لزومی نداشت که راجب پرونده های شخصی مشاورهای دیگه چیزی بدونه.
با دیدن چهره پشیمون شیو، گوشی رو روی میز گذاشت و به طرفش چرخید.
انگشتش رو به زیر چونش زد تا سرشو بگیره بالا و گفت: حالا نمیخواد انقد مظلوم شی. از روزت برام بگو یا هر چیزی که میخوای.

لباشو روی هم فشار انگار که دودل بود. بعد از کمی مکث گفت: تو... به تو و اینکه داری چیکار میکنی فکر کردم.
-اومو! الان منظورت چیه؟ جدی بودی؟
میدونست نباید تعجب کنه چون شیو همیشه زیادی رک بود اما واقعا تمام روزش رو به چن فکر کرده بود؟
-جدی بودم. مگه من شوخی دارم باهات؟
با مشت کوچیک ولی محکمش با عصبانیت به بازوی چن ضربه زد.
با خنده بازوش رو ماساژ داد و گفت: دقیقا بگو به چی فکر کردی. خیلی کنجکاو شدم.

دستاشو زیر بغلش زد و با جدیت جواب داد: فکر کردم که اون منشی لوس‌ـت یا هر کس دیگه ای چقد بهت نزدیک شده.
-تو حسودی هم میکنی؟؟
-پس چی؟ فک کردی من چیم؟!
-شاید یه گربه که فقط چنگ زدن بلده.
دستاشو دور گونه های برجسته شیو قاب کرد و با دیدن اخمای توهم رفتش لبخند زد.
-الان چنگ زدنمم نشونت میدم!
دستای چن رو کنار زد و همین که خواست به سمتش شیرجه بزنه، چن مچ دستاشو گرفت و روی کاناپه پرتش کرد.

روش خیمه زد و گفت: فکر چنگ زدن به منو از سرت بیرون کن تا همیشه.
-چرا اونوقت؟!
به سرعت برای اینکه نشون بده کم نیاورده پرسید.
-چون من ممکنه کارایی ازم سر بزنه که تو خوشت نیاد.
-ولی اگه خوشم اومد چی؟
درحالی که فاصلشون رو کمتر میکرد روی لباش گفت: اونوقت میتونیم زیاد انجامشون بدیم‌.
شیو که انتظار یه بوسه رو داشت به لبایی که رو به روی لباش بود خیره شد اما در اوج ناباوری چن عقب کشید و دستاشو رها کرد.

Mr.sunshineWhere stories live. Discover now