sympathy four.

23 7 6
                                    

با اشتياق آماده‌ی قراری که مشاورش براش ترتیب دیده بود شده بود‌. فقط یک چیز براش عجیب بود اونم این بود که چرا تو روزی که با مشاور جلسه داشت و جایی نزدیک مطبش قرار گذاشته بود.
جلوی آینه ایستاد. شونه ای بالا انداخت و با خودش گفت: حتما میخواد حواسش بهمون باشه چیز خاصی نیست.
و بعد راهیه محل قرار شد.

طولی نکشید که به کافه مورد نظر رسید و داخل شد. چن توی پیام بهش گفته بود جایی رزرو نشده و راحت سر هر میزی خواست میتونه بشینه، پس اونم همین کارو کرد.
روی میزی کنار پنجره جا گرفت و به در چشم دوخت تا کسی که انتظارش رو میکشید بیاد.
حدود ده دقیقه ای صبر کرد تا اینکه کسی که فکرشو هم نمیکرد وارد کافه شد و به سمتش حرکت کرد.
روی صندلی رو به روش نشست و گفت: خب، دیتمونو شروع کنیم؟

با دیدن دهن نیمه باز شیو به خنده افتاد اما کنترلش کرد و تلاش کرد عادی و خونسرد به نظر برسه.
-تو.. اینجا.. دیت.. با من؟!
طوری داد زد که همه‌ی افراد داخل کافه با تعجب به طرفش برگشتن ولی این برای شیومین هیچ اهمیتی نداشت وقتی که کسی که جلوش بود و برای دیت اومده بود مشاور خودش بود!
-نمیتونستم به خودم اجازه بدم با این وضعت با کسی وارد رابطه بشی که هیچ شناختی از هم ندارید. ترجیح میدم من اون آدمی باشم که باهاش قراره دیت بری.
این احساس مسئولیت و البته مهربونیِ چن براش نا آشنا اما دل گرم کننده بود. اونی که همیشه مورد آزار و اذیت و بی توجهی همه قرار میگرفت، حالا تو زندگیش با شخصی آشنا شده بود که بهش حس مهم و با ارزش بودن میداد.

-متاسفم که رویا پردازیاتو خراب کردم ولی تمام تلاشمو میکنم تا راضی نگهت دارم.
زمانی که جواب و ریکشنی از پسر رو به روش نگرفت به این نتیجه رسید که باید بیشتر موقعیت پیش اومده رو براش توضیح بده.
شبی که این تصمیمو گرفت مطمئن بود که اشتباه ترین تصمیمه ولی چاره ای نداشت. دلش نمیخواست شیومین با وضعیت روحی ای که ازش خبر نداشت وارد رابطه ای بشه که تهش مساوی با آسیب دیدن بود و از سوی دیگه اینطوری میتونست بهش نزدیک تر بشه و اعتمادش رو جلب کنه تا بتونه داستان گذشتش رو که ازش فراری بود بشنوه.

نیم ساعتی تنها قهوه و کیکی سفارش دادن و در سکوت به اطراف نگاه میکردن تا سرشون رو به یک روشی گرم کنن.
ذهن شیو پر از چرا های مختلف بود و ذهن چن دنبال روشی برای به حرف آوردن شیو بود.
شیو که از ساکت موندن خسته شده بود تصمیم گرفت خودش شروع کننده مکالمه باشه، پس پرسید: چرا انقد روی من حساسی؟
چن بدون اتلاف وقت جواب داد: چون جزو مراجعه کننده هامی و حالِ روحیت برام مهمه.
-فقط بخاطر همین؟؟
-دلیل دیگه ای باید داشته باشه؟
نا راضی از جوابی که گرفته بود سرشو به نشونه‌ی منفی تکون داد و آخرین تیکه کیک رو داخل دهنش گذاشت.

چرا اول باهاش مهربون برخورد کرده بود اما حالا سرد شده بود؟ یعنی رفتار شیو باعث شده بود ناراحت بشه؟ با فکر کردن به این سوال زیر لب گفت 'ببخشید' و صدای خنده‌ی آروم مشاورش رو شنید.
-الکی عذرخواهی نکن منم سعی میکنم در آینده یه دلیل بهتر پیدا کنم که تورو راضی کنه، باشه؟
در حالی که با چنگال توی دستش با تیکه های ریز کیک بازی میکرد گفت: اوکییی~

Mr.sunshineTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon