part1

531 52 18
                                    

_دیروز معلمت بهم زنگ زد.
_اوه...نینا میشه اون مربارو بدی
بدون توجه به نگاه خیره و عصبانی ناپدیش رو به خواهر سه سالش لب زد.
_چیزای خوبی نمیگفت!
_خب که چی برام مهم نیس جان!
پسر با بیخیالی عجیبی لب زد و کره بادوم زمینیشو رو نوت تستش مالید
_جیمین!!
مادرش با تشر گفت اما روح پسر خسته تر از اون بود که بتونه دعواهای جدید رو تحمل کنه.همیشه به این فکر میکرد که بلاخره یه روزی ازین زندان آزاد میشه.
یه روزی احساس خوشبختی میکنه.
یه روزی میتونه حس کنه رویا داشتن چه جوریه!
بلاخره به روزی میتونست موقع سلفی گرفتن از ته دل لبخند بزنه!!
درسته...جیمین پسری بود که طی این چند سال حتی نمیتونست یه لبخند واقعی بزنه...میدونین اون خیلی تلاش میکرد اما بیشتر شبیه دلقکای ترسناک و غمگین سیرک میشد تا یه پسر هیجده ساله نرمال و شاد که هیچ مشکلی نداره و عاشق زندگیشه!!
نمیدونست چرا اما همیشه عمیقا حس خستگی میکرد.شاید به این دلیل بود که هیچوقت نمی‌تونست کارایی که دوست داره رو انجام بده همیشه چون همیشه خدا همه چیش توسط یونگیوم مادرش ، جان ناپدریش و همه اطرافیانش انالیز میشد.اون باید همیشه حواسشو به همه چیز جمع میکرد.برای همین به خوبی همه علایق و شخصیت واقعیش رو از همه حتی دوستای پلاستیکیش پنهان میکرد!
جیمینی که والدینش میشناسن یه پسر درسخونه،کسی که خیلی جدی‌عه،از ادمای الکلی متنفره،همه دوستاش ادمای پاستوریزه ای ان که حتی تا حالا یه سیگار دستشون نگرفتن.از دید اونا جیمین پسریه که به خودش و سلامتیش خیلی اهمیت میده.برای همین همیشه صبحونه کره،مربا،شیر یا یه لیوان اب پرتقال میخوره.
از دید اونا جیمین پسریه که عاشق خودشه و به پوستش اهمیت میده.برای همین هیچوقت سمت تتو کردن،نوشیدنی های الکی و‌ دخانیات نمیره.اون عاشق ورزش عه!!
از رقصیدن،پوشیدن لباسای حریر با رنگای روشن و دخترونه و معاشرت با افراد غیر استریت متنفره!!
اون تو مدرسه شاگرد اوله...پسری که اونا میشناسن دوازده ساعت در روز تو کتابخونه مشغول درس خوندن عه و برای رسیدن کنکور و امتحان دادن لحظه شماری میکنه!!
پسری که اونا میشناسن میخواد پزشک شه.تا سی سالگی درس بخونه و تخصصشو بگیره. و بعد با دختری که یونگیوم و جان براش انتخاب کردن ازدواج کنه!
و مهم تر از همه میدونین چیه؟؟
پسری که اونا میشناسن یه استریت عضله ای و‌حال بهم زنه که هیچ احترامی برای گرایشای دیگه قاعل نیست!!
جیمین وقتی تو تنهاییاش بهش فکر میکنه غش غش میخنده. و بعد خنده‌ش کم کم به گریه تبدیل میشه.
اره اون گریه میکنه!
برای تنهاییاش.
برای خود واقعیش که کم کم داره فراموشش میکنه‌.
برای چشم‌های جنگلی ولی بی نور و حسش که اگه کسی توشون خیره بشه از شدت سرما یخ میزنه!
برای دلخوشی های کوچکش.
میدونین بخش مورد علاقه جیمین از زندگی چیه؟؟
اون روزایی که یوگیوم سه شیفت سر کاره و تا یه هفته نمیاد خونه. جان و خواهر کوچیکش نینا هم برای گردش میرن بیرون.اونوقت پسر تو خونه تنها میشه
و میتونه خود واقعیش باشه.همه خونه رو تاریک میکنه.پرده هارو میکشه و به غیر از چراغای نعون و رنگی‌ِ طلایی رنگ و کم نور همه لامپ ‌هارو خاموش میکنه.درو قفل میکنه و بعد از اطمینان از نیومدن و نبود کسی اون اهنگ رو پلی میکنه.
اره...همون صدای پیانوی دلنواز
عاشقانه غمگینی که روح جیمین رو به پرواز در میاره.
چشم هاش رو میبنده.خودش رو‌ به ریتم دلنواز پیانو و صدای بهشتی اون مرد میسپره و وقتی به خودش میاد میبینه پنج ساعت تمام در حال انجام حرکات نرم و ظریف باله است و نینا و جان که گلوی خودشونو پاره کردن تا پسر در رو باز کنه.پس با عجله موسیقی رو قطع میکنه.لباس ظریف،رنگ روشن و درخشانش رو با هودی و شلوار زمخت و خشن با رنگای تیره که استیکرای راک روشه عوض میکنه.لامپارو روشن میکنه و در حالی که با حوله اون قطره های مقدس رو که از چونه‌ش میریزه و بخاطر رقص زیاد جاری شده پاک میکنه...چند تا از کتاب ها و دفترشو رو کاناپه می‌زاره که نشون بده که مثل همیشه مشغول درس خوندن بوده.نفس عمیقی میکشه و
قبل اینکه درو باز کنه تبدیل میشه به همون پسری که اونا میخوان ببینن!!
چون میدونه از خود واقعیش متنفر میشن.
پسری که از چیزای کیوت و کوچیک خوشش میاد
عاشق اینه موهاش رو رنگ کنه و پریسینگ بزنه
عاشق اینه که شبا تا دیروقت تو بار برقصه.
اون عاشق معاشرت با گی و ترنس هاس چون خودشم گی عه!!
ار رقص و خوانندگی که نگم دیگه!!
جیمین به یاد داشت موقعی که ارزو میکرد اودیشن بده و بتونه یه روزی با ایدل محبوبش جعون‌جونگ کوک کار مشترکی رو انجام بدن!
اما حالا حتی به دیدار از راه دور راضی بود.دوست داشت یه روز از نزدیک ببینتش و بهش بگه...
بگه که تنها دلیل زنده موندن و‌ طاقت اوردنش اهنگای شفا بخش و صدای بهشتی اونه!
تازگیا زیاد اورثینک میکرد.مثلن به خودش میومد و میدید دو ساعت از زنگ اخر مدرسه گذشته...ساعت هفت شبه و اون تک و تنها تو کلاس نشسته و ابدارچی مدرسه با بهت صداش میزنه اما ریکشنی از پسر نمیبینه!
یا مثلن وقتی یهو به خودش میاد و میبینه وسط خیابون وایستاده،صدای بوق سرسام اوری گوش های همه رو کردکرده و وقتی جیمین روشو برمیگردونه سمت صدا، راننده ای رو میبینه که پشت اتوبوس با سرعت زیادی سمتش میاد و وحشت زده و پشت سر هم بوق میزنه تا پسر بره کنار و با تحویل دادن جنازه‌ش به امبولانس شرمنده خانواده جیمین نشه!
هعی زندگی...فکر کردن دیگه کافیه... گفتم که تازگیا زیاد اورثینک میکرد!
در حال حاضر باید پسر خوبی باشه که همه میشناسنش.
پس فقط نفس عمیقی کشید و درحالی که چشماش رو محکم روی هم فشار میداد رو به جان لب زد:
_معذرت میخوام پدر...حالا میشه بگی چی شده؟
_میگم معلم زیستت خانم سوهی دیروز زنگ زد و گفت تو غایب بودی و نگرانت بود که مبادا مریض شده باشی...منم بهش گفتم اطلاعی ندارم!!
_اها...که اینطور
اروم زمزمه کرد و بی توجه به نگاه بهت زده مادرش با ارامش گاز کوچکی به نون تست مربا خوردش زد.
_جیمین...تو..خوبی؟؟؟؟
_من...عالی ام مامان!
بدون توجه به اونا دستمال غذاشو تا کرد. زیر لب معذرت خواهی کرد و برای اراسته کردن موهاش سمت ایینه رفت.
خوب بود؟؟نه صادقانه افتضاح بود... میدونین یبار بهتون گفتم جیمین استاد تظاهر کردنه.مثلا همیشه خدا خسته و از زندگی متنفر بود اما در واقعیت ادم خیلی پر انرژی بود طوری که هر چیز کوچیکی باعث میشد لبخند گنده و درخشانی بزنه.اون تو تظاهر کردن استاد بود چون لبخندای زیبایی داشت!!
بنظر جیمین هر چیزیو میشد پشت لبخند درخشانش پنهان کنه و این واقعا ترسناک بود!!
یوگیوم و جان هیچوقت هیچ چیز بدی از پسر ندیده بودن چون همیشه خودشو کنترل میکرد اما بعضی اوقات اونقدر از همه چیز خسته میشد که حتی نمیتونست یه لبخند ساده بهشون بزنه چه برسه به اینکه اونطور که اونا میخوان رفتار کنه و انگار امروز هم از همون روزا بود.چون به محض دیدن قیافه خودش تو آیینه حقیقت رو دید. حس کسیو داشت که‌ قلبش مثل یه شیشه نازک خورد و تیکه تیکه شده بود.تبکهدهای قلبش با گل و لای و لجن کثیف شده بود و اون بدون توجه به خونی شدن و پاره شدن انگشت های ظریف و کوچیکش مصرانه تلاش میکرد تیکه های شکسته قلبشو جمع کنه و یه گوشه زیر پرتوی نقره‌ای ماه تیکه هاشو بهم بچسبونه اما برعکس فقط سوزش زخمای عمیق رو دستش رو وقتی که با لجن پوشیده میشدن حس میکرد.اما اون صدا...اون‌نوای بهشتی باعث میشد حتی بدون قلب هم بتونه زنده بمونه.اون خدای جیمین روی زمین بود که پسر هیچوقت در عبادتش کوتاهی نمیکرد!!
فقط به امید اینکه روزی بتونه اون مرد مو پریشون با چشمای ستاره ای رو ببینه به زنده موندن و زندگی کردن ادامه میداد.
اره همینه!!
اون هیچوقت تسلیم نمیشه...نه تا وقتی خدای خودشو از نزدیک نبینه!
_من رفتم!
_جیمین وایستا
چشماشو محکم روی هم فشار داد و نامحسوس نفس عمیقی کشید.
_بله پدر؟
_اول باید راجب اینکه تو چرا دیروز تو مدرسه نبودی صحبت کنیم پسر جوان!!
_اه خدای من باورم نمیشه...مگه من چیکار کردم که همچین پسر ناخلفی بهم داده شده...همیشه باید حسرت زندگی خواهرام و همسایه هارو بخورم...ببینم تو اصن میدونی چرا من هیچوقت با هیچ دوست و اشنایی و حتی خاله هات رفت و امد نمیکنم؟؟
_متاسفم..دیرم شده باید برم.
لعنتی!
تمام بدنش میلرزید. دوباره داشت درگیر حمله عصبی میشد اما نمیخواست اونا متوجه شن پس با صدای لرزونی رو به پدر مادرش گفت تا هر چه زودتر ازونجا بزنه بیرون!
_هیجده سال تمام بزرگت کردم.هیچ‌کمبودی برات نزاشتم...اما حالا مادرت حتی جرعت نمیکنه جواب تماسای خالت نایون‌ رو بده...چون اون لعنتیا همیشه خدا راجب بچه هاشون تعریف میکنن...بچه های اونا تو همه چیز بهترینن و والدینشون همیشه بهشون افتخار میکنن اما مادرت همیشه تو اینجور مواقع حرف کم میاره...چون تو هیچ چیز خوبی تو وجودت نیست که مادرت بخواد بهش افتخار کنه...تنها چیز لعنتی ای که ما بهش امیدواریم اینه که تو کنکور رتبه بالایی بیاری و بتونی تو دانشگاه سعول پزشکی بخونی... اونوقت تو کلاساتو شرکت نمیکنی و میری پی عیاشیت؟؟
جان با جدیت لب زد.جیمین خواست جوابشو بده که مادرش پیش دستی کرد.
_تو هیچ ارزشی برام نداری...اگه کنکورتو پزشکی قبول نشی مطمعن باش از خونه پرتت میکنم بیرون...ببینم تو اصلا برای زندگیت تا حالا هیچ تلاشی کردی پسره عوضی؟؟چون‌من تنها چیزی که یادم میاد اینه که همیشه خود من همه چیزو برات راست و ریست میکنم!
_جدی که نمیگین مادر؟؟
جیمین همیشه همه تلاششو میکرد تا براشون بهترین باشه اون عوضیا منظورشون چی بود؟؟!
پس با چشم‌هایی پر شده و صدایی لرزون لب زد و به چشمای مادرش خیره شد
_فقط برو جیمین...تو یه موجود نحس و بی‌عرضه ای همین...تقصیر خودتم نیست...ای کاش پدر لاشیت وقتی گورشو از زندگی یوگیوم گم میکرد تو‌ رو هم با خودش میبرد تو قبر!
جان با اخم غلیض و لحن بدی لب زد و یوگیوم رو در آغوش گرفت.
به سرعت از خونه بیرون زد و بدون توجه به اشکهای داغش شروع به دویدن کرد.به سمت مقصدی نامعلوم..جایی که بتونه برای چند ساعت و بدون هیچ مزاحمی راحت گریه کنه و خودشو خالی کنه!
.
.
.
.
.
.
.
_______________________
پارت اول سد تو دنس به مناسبت شب یلدا آپ شد.یلداتون مبارک💜
شرط اپ:15

SAD TO DANCEWhere stories live. Discover now