part6

250 44 26
                                    

_اوه،چه پسر برازنده ای.نمی‌دونستم جیمین همچین دوستایی داره!
جان با تعحب پنهانی لب زد و با ایما و اشاره با یوگیوم حرف می‌زد‌.
_درسته،جیمین معرفیش نمی‌کنی؟
_چی...خ..خب...مامان بابا،ایشون کیم الکس هستن و ...و...
_اوه راحت باش جیمین .من اینجام تا تو درسای پسرتون بهش کمک کنم چون چند سال جهشی خوندم و تو ازمون کالج رتبه بالایی داشتم.
لعنت،این دقیقا چیزی بود که جیمین ازش دوری میکرد.دوست نداشت کسی از تلاش پنهانیش برای قبول شدن در کالج خبردار شه خصوصا پدر مادرش.این باعث میشد انتظارشون از جیمین بالاتر بره و پسر فشار بیشتری رو روی شونه های بیجونش حس کنه‌.چون از ناامید کردن ادما متنفر بود.
_اوه،پسرم نمی‌دونستم انقدر پیگیر کنکورتی!
یوگیوم با خوشحالی آشکاری گفت و با خوشرویی از پیشنهاد الکس استقبال کرد.
_پس اجازه میدید یه مدت جیمین بیاد خونه من تا با هم درس بخونیم خانم؟
_نه چه مشکلی،اصلا میتونی تا روز ازمون اونو ببریش. چی بهتر ازینکه دوتایی تا روز اخر درس بخونین من از پیشرفت و تلاش پسرم خوشحال میشم.
_اوه این عالیه!پس سه ماه دیگه پسرتون رو بهتون...
_چی؟؛اما این قرارمون...
الکس با هشدار اون رو تو آغوشش کشید و پهلوش رو فشورد.لبخند متواضعش چیزی بود که ازش یه فرد متشخص می‌ساخت.
_قراره این سه ماه رو کلی درس بخونیم پسر پس خوب از پدر مادرت خداحافظی کن!
اون مرد واقعا یه روباه دغلکار و حریص بود.چیزای زیادی رو می‌تونست بهش نسبت بده.اون مثل یه ماهی مکنده و ناخونده وارد زندگیش شده بود و حالا داشت تمام زندگی جیمین رو می‌بلعید.

به کندی از پله ها بالا رفت.چند دست لباس،کارت های اعتباری،جعبه مورد علاقه هاش،هدفون،شارژر،موبایل و بزار ببینم...یه شوکر؟؟
اره اون ضروری بود احساس می‌کرد بهش احتیاج پیدا میکنه پس همراه بقیه چیزا تو چمدون متوسط و چرخ دارش جا داد.انگار حالا که قلبا از رفتن ناراضی بود زمان باهاش لج کرده بود چون طولی نکشید که صدای بوق ماشین الکس توجه شو جلب کرد.پس با بدنی سنگین و پاهایی کرخت شده سمت در حرکت کرد.
ساعت دو نصف شب بود و جیمین برای سه ماه ازون خونه و خانواده فاصله می‌گرفت.هیچکس به بدرقه‌اش نیومده بود و شاید اگر کمی دقت می‌کرد می‌تونست بوسه های خیس جان و ناله های از روی لذت مادرش رو بشنوه.چه موقعیت شاعرانه ای!
وقتی داشت از جلوی در اتاق مشترک مادرش با اون رد میشد چشم‌هاش رو از خشم و حس تنفر محکم رو‌ هم فشار داد و سرعتش رو بیشتر کرد.
تمام راه تا خونه الکس خاطرات تلخ و شیرینش در اون خونه و خانواده گمنام رو مرور می‌کرد.حس عجیبی داشت.
انگار که آخرین باری بود مادرش رو میدید و قرار نبود به اون خونه برگرده!
همین باعث شده بود سکوت پیشه کنه و الکس هم با کنجکاوی به گربه بامزه‌ش که انگار سخت زمان رو گم کرده بود خیره بشه.
گربه بامزه‌اش؟یک لحظه این فکر به سرش اومد که اگر پسر رو اینجوری صدا بزنه قطعا اتفاق خوبی نخواهد افتاد.لرز بدی به تنش افتاد و سعی کرد بهش فکر نکنه!
_به چی انقدر عمیق فکر میکنی؟؟
وقتی دید پسر متوجه نمیشه با کمی ذوق و البته دلهوره دستش رو سمت موهای پسر برد و کمی نوازششون کرد‌.
_هی کوچولو!
وقتی نگاه خواب آلود و خمار پسر که چشمای قرمزش رو بزور باز نگه داشته بود و گونه های طب دار و پف کرده پسر که بخاطر کمبود خواب بود رو دید احساس کرد افت شدید قند پیدا کرده پس سعی کرد نگاهشو به مسیر بدوزه تا وضعش ازین بدتر نشه.
با کنترل فرمون کتش رو دراورد و کمی کرواتش رو شل کرد اما کمک کننده نبود.اخه مشکل از هوا نبود.
_میگم به چی فکر میکنی؟؟
جیمین لباش رو مک زد و راحت تر نشست که باعث شد بیشتر گرمای خز های نرم و مشکی صندلی رو حس کنه.
_به اینکه اگه یبار دیگه لمسم کردی چه جوری عقیمت کنم!
وقتی عضلات منقبض شده مرد که انگار نگاهش به جاده دوخته شده رو دید پوزخندی زد و چشم‌هاش رو به طلوع زیبای خورشید و آسمون تازه شکفته شده داد.
صبح شده بود.ساعت پنج صبح بود و اونا بلاخره به پنت هاوس الکس رسیدن.البته باید اعتراف می‌کرد الکس خوب بلد بود ادای جنتل من‌هارو در بیاره چون بلافاصله چمدون جیمین رو زیر بغل زد.
وسایلش رو گوشه ای گذاشت و خواست کمی موقعیت رو آنالیز کنه اگر الکس امون میداد.
_عزیزم،بیا بخوابیم من واقعا خستمه!
پسر چشم هاش رو چرخوند و با نشستن روی لبه تخت دو نفره ای که با حریر شیری رنگ پوشیده شده بود و الکس روش خوابیده بود جوراب هاش رو دراورد.
_جالبه،خیلی جالبه!
_چی؟
الکس با خوش رویی گفت و به تخت اشاره کرد که روش بخوابه.
_اینکه طوری رفتار میکنی انگار دوست پسرتم و با میل خودم کنارتم.اگه کسی مارو باهم ببینه فکر میکنه مدت طولانی ای باهم بودیم.
_مگه غیر ازینه؟
الکس رو تخت روبه روی جیمین نشست.
_تو دوست پسر منی و با میل خودت الان اینجایی پارک جیمین‌.من مجبورت نکردم خودت انتخاب کردی.محفوظ بودن رازت در قبال رابطه ای که قبول کردی؛غیر از این عه؟
_درسته.
با لحن گرفته و صدای ارومی لب زد و چشم های شفافش رو به نگاه پر از ذوق و خوشحالی اون پسر مو خردلی دوخت.
_اما شرطارو یادت نره!
با ناپدید شدن لبخند پسر و اینکه موفق شده تو ذوقش بزنه لبشو گاز گرفت تا نخنده و پشت به اون رو تخت خوابید.تو دلش گفت حالا بهتر شد!
اون با کنار الکس بودن مشکلی نداشت و حتی می‌تونست تو یه تخت کنارش بخوابه البته تا وقتی اون فاصله‌ش رو باهاش حفظ کنه و کسی ماهیت ارتباط اون ها رو نفهمه!
وقتی نفس های منظم شده پسر رو شنید و اون رو بی حرکت دید فهمید خوابش برده.با احتیاط ارنجش رو تکیه گاه کرد و روی پسر نیم خیز شد.هنوزم گونه هاش تب دار بودن.میتونست تا وقتی که پسر خوابه بهش خیره بشه و با شمردن مژه های دوست داشتنی و نوازش گونه های تب دارش اون رو ستایش کنه.
نفسش رو از روی هیجان حبس کرد و انگشت اشاره‌ش رو با تردید سمت لبای پسر برد.
_دستت بهم بخوره کاری میکنم تا ابد حسرت بچه های نداشتت رو بخوری!!
با بهت فاصله گرفت و ترسیده نگاهش رو به پنجره که
نور شفاف و زرد رنگ خورشید رو به داخل اتاق راه داده بود خیره شد.
_مت..متاسفم.فقط داشتم چک میکردم چیزی اذیتت نکنه!
_تنها چیزی که اذیتم می کنه اینه که همش ریختتو نزدیک خودم ببینم.از من فاصله بگیر طاعون کثیف!
با ناراحتی لباش رو گاز گرفت و سعی کرد آروم باشه.اون فقط باید بهش کمی فضا میداد و قلب پسر رو با محبت خودش پر میکرد.با خودش گفت زمان همه چیز رو درست میکنه.با فکر به اینکه چه چیزی پسر رو خوش حال میکنه بلافاصله لامپی توی مغزش روشن شد و با لحن خوشحالی که از نظر جیمین خیلی رو مخ بود لب زد‌.
_باشه عزیزم.حالا چرا عصبانی میشی؟
_فقط خفه شو الکس خوابم میاد ساعت شیش شد!
میدونست حسابی پسر رو حرصی کرده.
_میگم که...عاا...دو هفته دیگه جی کی کنسرت داره.
با شنیدنش مثل برق گرفته ها از رو تخت بیدار شد.
_اوه جدی؟من که نشنیدم همچین چیزی!
وقتی نگاه خوشحال و مطمعن مرد رو دید خودش رو جمع و جور کرد.دوست نداشت بیشتر ازین به اون مرد نقطه ضعف هاشو نشون بده.
_بهر حال داشته باشه هم مهم نیست.
جیمین با بیخیالی ظاهری لب زد و پتو رو روی بدنش مرتب کرد. در حالی که داشت با خودش فکر میکرد چه جوری قراره ازین خونه جیم بزنه و بره کنسرت جونگ کوک.
*میگم کتابخونه میخام درس بخونم و تا دیر وقت نمیام چون قراره گروهی بشیم و اشکالات مونو رفع کنیم ولی یواشکی میرم کنسرت جونگ کوک اخ جون
تو ذهنش گفت و لبشو گاز گرفت.اینکه بی خیال رفتار کنه اونم در مقابل همچین چیزی واقعا سخت بود براش!
_چی؟؟فکر کردم صداشو دوست داری؟!
*دوسش دارم؟؟ من اون مردو میپرستم.کلمه ای نیست که بتونم باهاش احساساتمو نسبت به اون توصیف کنم!
صدای ذهنش بود اما کلمات دیگری بر لبانش جاری شد.
_اون مال قبل بود.بعضی چیزا عوض میشن.
_که اینطور...خب...راستش من دو تا بلیط گرفته بودم اما ازونجایی که دوستم رفته مسافرت فکر کردم که خوب میشه اگه....
الکس با تردید لب زد که جیمین با لحن تندی پیش دستی کرد.هودی نسبتا زخیم و مشکیش باعث میشد حس خفگی کنه.اون عادت داشت موقع خواب لباس حریر و بیرنگ و نازک بپوشه تا راحت بخوابه اما حالا به لطف الکس از این هم محروم شده بود چون به هیچ وجه نمیخواست اون مو خردلی رو مخ رو تحریک کنه و همین موضوع باعث میشد بخواد حرصش رو به هر طریقی خالی کنه...حرص پنهانیش باعث شده بود راحت تر همه چیز رو انکار کنه و از موضعش پایین نیاد.
_اگه چی؟!!... باهات بیام کنسرت؟؟اونم کنسرت جعون جونگ کوک با اون صدای نرم و مخملی و نازکش؟؟من اهنگ راک و خشن دوست دارم اون اصلا مورد علاقم نیست.نمیتونم تحملش کنم.متاسفم اما با یکی دیگه برو!
فرق جیمین پونزده ساله با جیمین الان این بود که اون عادت کرده بود!
به اینکه پیش همه تظاهر به نفرت کنه نسبت به چیزایی که عمیقا عاشقونه!
چون یاد گرفته بود اگه چیزی که درون قلبشه رو برای بقیه آشکار کنه تنها چیزی که گیرش میاد زخمای عمیقی عه که تا مدت ها خوب نمیشن!
اون یاد گرفته بود که تنها یک دلیل وجود داره برای نزدیک شدن آدما بهش.
اونا اول باهات مهربون ان.تظاهر میکنن که براشون مهمی اما همینکه تو در قلبتو به روشون باز میکنی و خود واقعیت رو نشون میدی از هیچ فرصتی برای آزار دادن و زخمی کردنت دریغ نمیکنن و جیمین عمیقاً این رو تجربه کرده بود پس از یه جایی به بعد تصمیم گرفت خود واقعیش رو پنهان کنه.
این رو گفت که نقطه ضعف جدیدی پیش اون مرد نداشته باشه اما وقتی دید لبای الکس اویزونه و میخواد کوتاه بیاد قبل ازینکه چیزی بگه خودش جواب داد.
*اوه نه شوخی کردم فقط باید یکم بیشتر نازمو می‌کشیدی احمق!
_ولی میدونی چیه؛بین درسام به کمی تنفس و استراحت نیاز دارم.اینجوری خسته هم نمیشم و پر انرژی تر ادامه میدم.پس فکر میکنم این یبارو اشکال نداره باهات میام.اما فقط همین یه بار!
_اوه...واقعا ممنونم جیمین!
الکس با خوشحالی لب زد.با خودش گفت هنوز دو ساعت از باهم بودنشون میگذره ولی جیمین کمی نرم تر شده و اگر این جمله رو به جیمین میگفتین قطعا از خنده دلدرد می‌گرفت و با بالا گرفتن شصتش به نشونه لایک و گفتن جمله:«تو باید کمدین بشی واقعا تو این زمینه استعداد داری.اما خیلی کم،خیلی خیلی کم.در واقع این حتی از جوکای بابا بزرگی که جین بعضی وقتا سر کلاس تعریف میکنه و فقط خودش بهشون میخنده هم بدتر بود»ازتون استقبال می‌کرد‌.اما موضوع مهم این بود که الکس هیچوقت قرار نبود متوجه مزحک و خنده دار بودن فانتزیا و افکار تو ذهنش راجب جیمین بشه.انگارکه فراموش کرده بود چقدر پسر ازش متنفره!
.
.
.
.
___________________

ووت=35




SAD TO DANCEWhere stories live. Discover now