part 1

24 2 2
                                    


jimin's pov:
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. لبه ی تخت نشستم و نگاهی به جین که کنارم خوابیده بود انداختم. امروز از صبح کلاس داشتم و باید میرفتم دانشگاه. بلند شدم و پنجره ی اتاق رو باز کردم و از نسیمی که روی صورتم نشست لبخند زدم. پتو رو روی جین بالا کشیدم و مرتب کردم و بعد از اتاق بیرون رفتم.
من و جین چند سالی بود که باهم زندگی میکردیم. خونه ی بزرگی نداشتیم اما دوستش داشتیم چون اونو با درآمد خودمون خریدیم. جین خانواده ی خوبی داشت که همیشه حمایتش میکردن اما اون بخاطر روحیه ی استقلال طلبش تصمیم گرفته بود تنها زندگی کنه. و وقتی من بخاطر گرایشم از خونه ی پدر و مادرم بیرون انداخته شدم، باهم این خونه رو خریدیم.
بعد از مرتب کردن خودم سمت آشپزخونه راه افتادم و مشغول آماده کردن صبحانه شدم. بیشتر اوقات من آشپزی میکنم. بین من و جین دستپخت من بهتره و بخاطر همین ترجیح میدم دستپخت خودمو بخورم.
صبحانه ی مختصری خوردم و صبحانه ی جین رو هم آماده کردم و بعد از لباس پوشیدن و آرایش مختصری از خونه بیرون رفتم.
معمولا با اتوبوس میرم دانشگاه و تا ایستگاه اتوبوس مسیر کوتاهی هست که باید پیاده برم. هوای امروز بیش از حد لطیف و قشنگه و این باعث میشه که با هر بار نفس کشیدن،ریه هام پر از پروانه های کوچولو بشه. اگه میتونستم تا دانشگاه پیاده میرفتم اما حیف که دیرم میشد.
بعد از چند دقیقه پیاده روی به ایستگاه اتوبوس رسیدم. خودمو روی نیمکت ایستگاه ولو کردم و دستمو زیر چونه م گذاشتم. میشه گفت تنها تایم روز که میتونم بدون مشغله با فکرام تنها باشم، زمانیه که توی مسیر دانشگاهم و شب ها قبل از خوابیدن!
بقیه روز یا مشغول تمرین پیانو و رقصم، یا کار میکنم و یا درس میخونم.
خب شاید تنها مزیت یه زندگی درهم و پر مشغله این باشه که وقتی برای اورثینک نداری!
با دیدن اتوبوس که به سمت ایستگاه میومد و درحال متوقف شدن بود، از جام بلند شدم و با قدم های تند خودم رو بهش رسوندم و سوار شدم و روی اولین صندلی خالی نشستم.
زندگی من واقعا شلوغ بود اما این دلیل نمیشد که کسل کننده نباشه. منم روتین های تکراری و خسته کننده ی خودمو داشتم. مثلا اینکه هر روز که روی صندلی اتوبوس به قصد رفتن به دانشگاه میشینم و سرم رو به پنجره تکیه میدم و به آسمون نگاه میکنم،به این فکر کنم که اینجا جایی نیست که دلم میخواد باشم. این زندگی ای نیست که دلم میخواد داشته باشم.
این چیزیه هر روز تو مسیر دانشگاه بهش فکر میکنم.درست مثل یه روتین، مثل یه عادت..
پدر و مادرم هیچوقت ازم نپرسیدن که دلم چی میخواد. میخوام با زندگیم چکار کنم و چی خوشحالم میکنه. همه چیز یه اجبار بود و حتی انتخاب های فعلیم هم چیزی نیست که دلم میخواد. اما در نهایت خودمو با این اجبار ها سازگار کردم. چون زندگی هم مثل پدر و مادرم هیچوقت ازم نمیپرسه که دلم چی میخواد.
غرق توی فکرام و نشخوار کردن گذشته بودم که اتوبوس ایستاد و وقتی دیدم به ایستگاه مورد نظرم رسیدم از جام بلند شدم و پیاده شدم و خودمو با قدم های سریع به دانشگاه رسوندم.
توی محوطه دانشگاه سمت کلاس مورد نظرم میرفتم که دستی از پشت محکم روی شونه م خورد. برگشتم و همونطور که انتظار داشتم با رزی روبرو شدم.
+هی موچیییی
دستمو روی شونه م گذاشتم و قیافه شاکی به خودم گرفتم
_چخبرته وحشی دستمو شکوندی
+اووو چه موچی بی اعصابی. گند اخلاق!!
_رز بهتره خفه شی
+عام فکر کنم از اینم سگ اخلاق تر بشی اگه بهت یاد آوری کنم الان با چه موجودی کلاس داریم. مین یونگی، پاچه گیر اعظم

پوفی کشیدم و بدون اینکه جواب رزی رو بدم خودمو روی صندلی ولو کردم.
رزی تنها دوست دانشگاهم بود و تنها کسی بود که با رفتارا و حرفاش اذیتم نمیکرد.
البته اگه وقت هایی که پرحرف و کرمو میشد رو فاکتور بگیریم.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 20, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

my secret loveWhere stories live. Discover now