Part 9 A

130 20 2
                                    

گرم بود؛ به شدت احساس گرما می‌کرد و این باعث بهم خوردن خوابش شده بود. با کلافگی دستی به گردنش کشید و با حس کردن دونه های عرق، چشم‌های خواب‌آلودش رو باز کرد. با دیدن فضای ناشناخته‌ای که درش بود، از سر جاش بلند شد. گرفتگی عضلات و درد پاش حسابی غافلگیرش کرد و ناخودآگاه آهی کشید. حس می‌کرد ساعت های طولانی بدون اینکه بدنش رو گرم کنه ورزش سنگین کرده؛ چون توی بند بند وجودش احساس کوفتگی می‌کرد و پاهاش حسابی خشک شده بود!

کنجکاو چشمی داخل اون اتاقک با نمای چوبیش گردوند. گیج بود و هیچ ایده‌ای نداشت که دقیقا چرا داخل این اتاقه. همه چیز در هاله ای از ابهام بود و سرش کمی درد می‌کرد. بازوهای خسته‌اش بیشتر از این نتونست وزنش رو تحمل کنه و بدنش روی تشک برگشت و هانول صدای فنرهاش رو شنید.

چشم‌هاش رو بست و با انگشتش کمی روی پلک‌هاش رو فشرد تا بلکم از تاریشون کم بشه و واضح تر اطرافش رو ببینه.

نگاهش رو به اون سقف چوبی انداخت و با کمی تلاش و فشار آوردن به بخش خاطرات مغزش، کم کم همه چیز رو به یاد آورد. اومدنش به ایونپو، دیدن پدر جیمین، کوهستان، برف و در آخرین لحظات قبل از بیهوش شدنش، صدای جیمین! مطمئن بود خودشه و بیدار شدنش داخل این اتاقک چوبی، مهر محکمی به این قضیه بود؛ بالاخره تونست اون کلبه مهم رو پیدا کنه! اما خونه زیاد از حد ساکت بود و این به هانول حس جالبی نمی‌داد.

به سختی بدن خسته‌اش رو به لبه تخت رسوند و نگاهی به مچ پاش انداخت. تکونش داد و دید به جز کمی ورم، خیلی درد نمی‌کنه؛ این خوش شانس بودنش رو نشون می‌داد.

کنجکاو نگاهی به اتاقی که درش بود انداخت. خیلی ساده بود؛ چیز زیادی نداشت به جز یک پنجره‌ی دولنگه‌ی بدون پرده که بخاطر تاریکی هوا چیزی رو نمی‌تونستی از بیرون ببینی به جز برفی که با شدت به شیشه‌هاش کوبیده می‌شد و این عجیب بود که هیچ سرمایی از لای درزهاش وارد اتاق نمی‌شد!

یک در چوبی باریک که هیچ ایده‌ای راجع به فضای پشتش نداشت و یک چوب رختی ایستاده که کاپشن، کلاه و کیف کمریش ازش آویزون بود؛ پایینش هم یک کوله مسافرتی بزرگ قرار داشت که از میون زیپ بازش می‌تونست لباس‌های آشنای جیمین رو ببینه. جیمین! چرا باز خبری از وجود این آدم حس نمی‌کرد. این پنهون بودن داشت زیادی از حد روی بخش آروم وجودش چنگ می‌نداخت.

برای پیدا کردن دوست پسرش، پتویی که مطمئنا جیمین برای گرم شدنش روش انداخته بود رو کنار زد و از روی تخت بلند شد. سرگیجه‌ای ناگهانی دوباره سراغش اومد و هانول برای حفظ تعادلش به تاج اون تخت چوبی قدیمی چنگ زد و چشم‌هاش رو محکم روی هم فشار داد تا گیجی سرش رو از بین ببره. کمی حالت تهوع داشت و فشار بسیار زیادی رو روی پیشونیش حس می‌کرد. دست آزادش رو مشت کرد و با ضربه زدن به پیشونیش، تلاش کرد تا اون فشار مزخرف رو تمومش کنه!

𝐌𝐨𝐮𝐧𝐭𝐚𝐢𝐧 𝐖𝐨𝐥𝐟Where stories live. Discover now