𝖴𝗇𝗍𝗂𝗍𝗅𝖾𝖽(𝖧𝗒𝗎𝗇𝗂𝗇)

220 14 0
                                    

𓂃 𝖴𝗇𝗍𝗂𝗍𝗅𝖾𝖽

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

𓂃 𝖴𝗇𝗍𝗂𝗍𝗅𝖾𝖽

𓂃 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗂𝗇

𓂃 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾, 𝖲𝗅𝗂𝖼𝖾 𝖮𝖿 𝖫𝗂𝖿𝖾

⎙ : خب اگه جونگین میخواست صادق باشه، میخواست داد بزنه که برای تو نگه داشته بودم. اولین بوسم رو برای تو نگه داشته بودم اما تو، نیومدی، تو ناامیدم کردی!
این وانشات ادامه سناریو 𝖨 𝖥𝗈𝗎𝗇𝖽 𝖫𝗈𝗏𝖾 می‌باشد.

______

رمز در رو با خوشحالی زد و وارد خونه شد:
جونگین... جونگین
هیجان زدگیـش حتی از روی صداش مشخص بود.
_چبشده هبونگ؟
جونگین با عجله از اتاقش بیرون اومد و به سمت هیونجین رفت. هیونجین نوشیدنی و کیک کوچیکی که خریده بود رو روی میز گذاشت و از کیفش، جعبه کوچیکی بیرون اورد:
این برای تو.
جونگین سر کج کرد و با خوشحالی جعبه رو چنگ زد:
مناسبتش چیه هیونگ؟
بعد از باز کردنش، جونگین تونست گوی شیشهای که روی سر پسر بچه، برف میباره رو ببینه.
_هیونگت امروز اولین حقوقش رو به عنوان یه کارمند تمام وقت قراردادی گرفت.
جونگین دستش رو باز کرد و هیونجین رو در آغوش کشید:
برات خیلی خوشحالم هیونگ. تو لایق خیلی بیشتر از اینایی.
هیونجین بوسهای روی موهای جونگین زد و کمرش رو نوازش کرد:
تمام تلاشم رو میکنم که زندگی خوبی بهت بدم.
جونگین آهسته عقب کشید و به چشمهای هیونجین خیره شد. از شادی میدرخشید که حالا، میتونست هر چیزی که جونگین ممکن بود بهش نیاز پیدا کنه رو، بهش میداد. گوی رو روی میز گذاشت، با دو دستش جفت گونههای هیونجین رو چسبید و اخم کرد:
هیونگ، تو همینجوری هم زندگی عالی بهم دادی. هم از نظر مالی، هم از نظر احساسی. من هیچ کمبودی ندارم و هر چیزی که بهش نیاز داشتم رو دارم بجز یه مورد...
هیونجین همین حالا هم میتونست کمبود جونگین رو حدس بزنه.
_چی؟
جونگین عقب رفت و لبش رو تر کرد:
من میخوام یه کار پاره وقت داشته باشم.
_پول نیاز داری؟
هیونجین با آشفتگی پرسید و جونگین به سرعت رد کرد:
نه، معلومه که نه. من، فقط میخوام خودم پول در بیارم.
هیونجین اخمش رو از بین برد و به فکر فرو رفت. این طبیعی بود که جونگین نیاز به مستقل شدن داشته باشه اما، این هیونجین رو ناراحت میکرد. انگار که باید کم کم از عزیزترینش میگذشت.
_تو خوب نقاشی میکنی، میتونی آنلاین شاپ بزنی.
جونگین لب تر کرد:
یه کافه هست، نزدیک مدرسهامونه. دوستم اونجا کار میکنه. جای بزرگ و راحتیه. خودت هم هر وقت خواستی، میتونی بیای و ببینیش.
هیونجین با دقت به حرفهای جونگین گوش میداد و آنالیزشون میکرد. نمیدونست چرا بی دلیل از اون دوست جونگین، خوشش نمیومد.
_اجازه بده فکر کنم.
جونگین با اخم سر بلند کرد:
هیونگ، من تصمیم دارم این کار رو انجام بدم.
هیونجین با حالت خنثی نگاهش کرد:
اجازه بده بهش فکر کنم.
جونگین فکر میکرد هیونجین اون رو محدود میکنه و میخواد تو قفس برای خودش نگهش داره اما در واقع، تنها چیزی که هیونجین میخواست، این بود که جونگین رو به عنوان یه شخص عادی وارد جامعه نکنه. اون دوست داشت جونگین روی درسش تمرکز کنه تا به عنوان یه هنرمند موفق، وارد جامعه بشه نه به عنوان یک پیشخدمت یا کارگر. هیونجین به هیچ عنوان فکر نمیکرد که این شغلها باعث کسر شأن انسانه؛ فقط، دلش میخواست جونگین همیشه بهترین چیزها رو برای خودش داشته باشه.
به قدمهای حرصی که جونگین برمیداشت، خیره شد. کاش جونگین به یه نحوی از احساساتش باخبر میشد تا حداقل، کمی با هیونجین، ملایم تر باشه. حدود ده دقیقه سر جاش نشست، فکر کرد و در نهایت، به این نتیجه رسید که اگه جونگین رو با بهونه بهترینها(انتخاب،شغل،زندگی و...) تو راهه، از زندگی و رشد الانش عقب بندازه، بهترینها هیچوقت خودش رو، به پسر جوون نشون نمیدادن.
هیونجین از جا بلند شد. بخش زیادی از کیکی که خریده بود رو بعد از برش، داخل ظرف گذاشت و همراه با نوشیدنی، سمت اتاق رفت:
جونگین... میتونم بیام تو؟
با زمزمه آروم جونگین، پا به اتاق گذاشت و به جونگینی که مشغول درس خوندن بود، لبخند زد. کیک و نوشیدنی رو روی میز گذاشت و کنار تختش نشست:
من، تا ابد نمبتونم مانعت شم.
جونگین دست از وانمود به درس خوندن دست کشید و سمتش چرخید. کاش هیونجین میفهمید جونگین نمیخواد فقط براش به چشم یه مسئولیت بیاد که موظفه بهترینها رو براش تهیه کنه. کاش به جونگین، به چشم جونگین نگاه میکرد، به چشم یه مرد!
_ولی من باید محیطش رو ببینم.
_به من اعتماد نداری؟
جونگین آروم پرسید و غمگین به هیونجین خیره شد.
_چه ربطی داره؟
_من به عنوان یه جوون هیجده ساله، میتونم بفهمم که اونجا مناسب هست یا نه.
هیونجین پوست لبش رو کند، از جا بلند شد و شونههای جونگین رو گرفت:
انقدر برای جدا شدن از من هیجان و عجله داری که حتی نمیخوای بیام و محل کارت رو ببینم؟
جونگین به چشمهای هیونجین خیره شد. چقدر دوستش داشت. چقدر عاشقش بود. چقدر دلش میخواست کمی ازش دور شه تا بتونه قلبش رو آروم کنه. درست نبود که این احساسات رو به هیونگش داشته باشه.
_هیونگ... من اونقدر آدم دیدم که خوب و بد رو تشخیص میدم. احساسات و حرفهای ناگفته رو تشخیص میدم.
هیونجین لبخند زد و سر تکون داد:
نه تشخیص نمیدی عزیزترینم.
بوسهای روی پیشونی جونگین زد و عقب رفت:
اگه زضایت من رو برای کار کردن میخوای، باید محل کار رو ببینم. راستی، دوستت دختره یا پسر؟
جونگین لحظهای مکث کرد. حس میکرد این سوال هیونگش بوی حسادت میده. هیونگش، جونگین رو فقط برای خودش و فقط جونگین رو برای خودش میخواست.
_دختره...
هیونجین لب تر کرد و بی حرف در رو بست. بعد بسته شدن در، جونگین تونست نفسش رو بیرون بده و دست روی قلبش بذاره. همیشه حرفهای هیونگش اینجوری روش تاثیر میذاشتن؟
به کیک و آیس امریکانوی جلوش خیره شد و نفسش رو بیرون داد. چیزی راجع به جونگین بود که هیونجین ندونه؟
یک ساعت گذشته بود، از هیونجین خبری نشد و جونگین، سخت مشغول درس خوندن بود. درس خوندن، در خال حاضر تنها چیزی بود که فکرش رو از هیونجین هیونگش منحرف میکرد.
تقریبا در حال خوندن جملههای آخر کتابش بود که دستهای بزرگی دورش پیچیده و سر هیونجین روی شونش نشست.
_درس خوندن بسه جونگینی. بیا بخوابیم.
جونگین با شنیدن صدای خمار و خوابآلود هیونجین، نفس تو سینهاش حبس شد. اولین بارش نبود و طبیعتا آخرین بارش هم نخواهد بود اما اون صدا، صدای هیونجین بود.
بزاقش رو بلعید و سر تکون داد:
بیا بخوابیم هیونگ
هیونجین دستهاش رو باز کرد تا جونگین بتونه وسایلش رو جمع کنه. سمت تخت رفت و روش دراز کشید. مهم نبود کجا بودن و کجا میرفتن؛ در نهایت، روی این تخت دو نفره، بهم میرسیدن.
جونگین سمت تخت رفت که هیونجین، دستش رو دراز کرد و جونگین، بعد دراز کشیدن رو دست هیونجین، بدنش رو بغل کرد. هیونجین موهای جونگین رو بوسید و عمیق بو کرد. دیگه به صدای تپشهای سریع قلبش، عادت کرده بود اما جونگین، هنوز هم مثل اولین بار به صدای قلب هیونجین گوش میداد. با خودش زمزمه کرد:
قلب هیونگ سریع میتپه، مثل من!
هیونجین و جونگین فقط یک آرزو داشتن که از هم، مخفی کرده بودن و اون، این بود که طرف مقابل، حسی مثل خودش داشته باشه.
_______
با خستگی رمز رو زد و وارد خونه شد. سکوت و سرمای خونه، بعد گذشت سه هفته، هنوز هم آزارش میداد. درجه شوفاژ رو زیاد کرد و کیفش رو روی زمین انداخت. سمت یخچال رفت و بعد نوشیدن آب، غذایی رو که جونگین براش درست کرده بود و روی استیک نوت براش شکلکهای خنده دار کشیده بود، برداشت. اول استیک نوت رو داخل پوشهی داخل کیفش گذاشت و بعد، غذا رو توی مایکروفر گذاشت.
گوشیش رو چک کرد تا ببینه پیامی از شخصی که (My Dearest) سیو شده، داره یا نه اما از قرار معلوم، جونگین سرش خیلی شلوغ بوده که پیامش رو جواب نداده.
غذایی که میدونست جونگین قبل رفتن به سر کار و با عجله درست کرده رو با اشتها خورد و با خستگی منتظر جونگین شد. با صدای حرف زدن دو نفر، از خواب پرید. هیونجین بدون جونگین، به حدی خوابش سبک میشد که با شنیدن صدای پا هم بلند میشد.
اطراف رو نگاه کرد و با ندیدن کسی، سمت پنجره رفت. حدسش درست بود. جونگین بود اما... با دوستش؛ یعنی در واقع، همون دختری که جونگین رو سر کار برده بود.
_امروز خیلی خوش گذشت.
دختر گفت. قبلا اسمش رو به هیونجین گفته بود اما انقدر بی اهمیت بود که هیونجین به سرعت فراموشش کرده بود.
_به منم خوش گذشت. بیا بازم بریم بیرون یونا.
این بار جونگین گفت و گوشهای هیونجین تیز شد. سر کار نبود؟
_خوب بخوابی جونگینا.
یونا گفت و با لبخند، نزدیک جونگین شد و لبهاش رو بوسید. هیونجین مبهوت موند. اون لبهایی که آرزوی هیونجین بود، به همین راحتی توسط به دختری که معلوم نبود از کجا اومده، بوسیده شده بود؟ به جونگین خیره شد. لبخندی نداشت و اون هم، مبهوت بود. یونا به سمت خونشون که در واقع، دو خونه اون طرف تر از جونگین بود، رفت.
بعد چند دقیقه، جونگین دست تو موهاش کرد و با کلافگی به پنجره خونهاشون نگاه کرد. هیونجین با آزردگی بهش نگاه میکرد. کاش این آزردگی به همون دلیلی بود مه جونگین میخواست. کاش حسودیش از عشقش بود.
با سر فرو افتاده، سمت در رفت و وارد خونه شد. با خجالت به دستهای هیونجین که خودش رو میخاروند، خیره شد. نمیتونست تو صورتش نگاه کنه و این، تیک عصبی هیونجین رو به خوبی میشناخت.
_هیونگ...
_تو سر کار نبودی! حتی بهم نگفتی چرا ساعت یک شب میای خونه و بعد، بهم میگی بهت اعتماد داشته باشم جونگین؟
_هیونگ ما تازه یه هفته...
_یک هفتهای هم رو بوسیدید؟
جونگین بغضش گرفته بود:
اون منو بوسید.
هیونجین از جا بلند شد و با جفت دست، موهاش رو چنگ زد:
چه دختر چه پسر، چه فرقی میکنه؟ تو یه هفته همو میبوسید تو یه ماه با هم میخوابید تو دو ماه بهم خیانت میکنید. انقدر ارزش بدنتون رو پایین میارید که تو هفتهی اول، اولین بوسهات رو میدی و میره؟
تاق رفت که صدای جونگین مانعش شد:
اینکار خب اگه جونگین میخواست صادق باشه، میخواست داد بزنه که برای تو نگه داشته بودم. اولین بوسم رو هیجده سال برای تو نگه داشته بودم اما تو، نیومدی، تو ناامیدم کردی!
هیونجین با قدم های سست، سمت ارو نکن، تو هم برای خودت دوست دختر پیدا کن.
_من بهت گفتم به دوست دختر نیاز ندارم.
_برای خودت دوست دختر پیدا کن و به این فکر نکن که من، دچار مشکل میشم.
_من... به دوست دختر... نیازی ندارم.
_کاری نکن فکر کنم دوسم داری.
صدای جونگین کمی بالا رفت و در عوض، هیونجین فریاد زد:
وقتی دارم چیکار کنم؟ چیکار کنم که فکر نکنی این یه دوست داشتن سادس؟
_تو یه همدم میخوای، تو یه شریک زندگی میخوای، یه شریک جنسی، روحی، عاطفی میخوای.
جونگین با گیجی و عجز گفت و هیونجین، بی حرف به سمت اتاق رفت.
_وقتی با تو حرف میزنم، جوابمو بده.
جونگین گفت و هیونجین دوباره ایستاد:
من حرفم رو زدم. چیز بیشتری برای گفتن ندارم.
اون شب، نه هیونجین تونست روی زمین اتاق و نه، جونگین تونست روی مبل بخوابه. هیونجین شب کاریهای زیادی رو گذرونده بود اما به یاد نمیورد روزی بوده که تا این حد، خسته و نالان باشه.
تونست کمی مرخصی بگیره و چند ساعت زودتر بیاد. دوباره روتین تکراری، غذای دستپخت جونگین رو خورد و منتظر شد. با این تفاوت که سمت پنجره نرفت. نمیخواست اون صحنه، دوباره جلوی چشمهاش تکرار شه.
نگاهش روی ساعت قفل شده بود و دقایق رو میشمرد. ده و نیم، یازده، یازده و نیم...
(هیونگ ببخشید من امشب نمیام خونه.)
این شوک دومش طی این دوروز بود. جونگین هر جا بود، خودش رو برای خواب میرسوند. اگه سرش رو روی بازوی هیونجین نمیذاشت، خوابش نمیبرد و الان... نمیومد؟
(کجایی؟)
(پیش یونام، شب پیشش میمونم.)
هیونجین، عصبی بود. این یونا، با اومدنش، زندگی خوب این دو تا رو نابود کرده بود. الان میفهمید حس بدش به اون دختر، از کجا نشأت میگرفت.
سر جاش دراز کشید و به سقف خیره شد. کاش الان جونگین پیشش بود.
خسته بود و بی خوابی دیشب، سرش رو به درد اورده بود اما نبود جونگین روی دستش و بودنش با اون دختر، باعث میشد پلکهای هیونجین حتی روی هم نیوفتن.
دوباره ساعت رو چک کرد و با دیدن ساعت سه و سی و هشت دقیقه، از جا بلند شد. بطری سوجو رو برداشت و سر جاش نشست. شاید اگه کمی مست میکرد میتونست بخوابه و به این فکر نکنه پسری که عاشقانه دوستش داره، الان تن دختر دیگهای رو در آغوش کشیده.
با حس فشاری که روی شکمش حس میکرد، چشم باز کرد و به اطراف خیره شد. سرش از درد داشت منفجر میشد و حتی از شدت دردش، نمیتونست چشم هاش رو کامل باز کنه اما با دیدن جونگینی که سرش روی شکمش بود و آهسته نفس میکشید، پلکهاش ناخواسته باز شدن.
_هی؟ جونگین کی اومدی؟
_تازه هیونگ.
_مگه نباید پیش دوست دخترت باشی؟
_نتونستم بخوابم هیونگ. کل شب بیدار بودم. میشه بازم اینجا بخوابم؟
_چرا پیش دوست دخترت نموندی؟
_من... نمیدونم فقط بوی تورو نمیداد، مثل تو گرم نبود، امن نبود. خونه نبود. تو خونه منی هیونگ. اون ادم، بد نبود، در واقع خیلی خوب بود اما من، اون رو نمیخواستم.
_پس چرا؟
_میخواستم به خودم ثابت کنم میتونم دوست دختر پیدا کنم.
_اما باید تا صبح پیشش میموندی.
_من، فقط بو و بغل تورو برای خواب کم داشتم هیونگ. نیاز دارم بخوابم هیونگ.
_نخواب ببینم، بلند شو بهم بگو قصدت از اینکارا چی بود؟
_میشه منو ببخشی هیونگ؟ میخواستم حس کنم بزرگ شدم و مستقلم و میتونم بدون وجود تو بخوابم.
_اما تو همیشه برای من بچهای... همون بچهای که روز اول دیدم و دلمو بهش دادم.
تپش قلب جونگین رفت بالا اما سعی کرد اروم باشه. باید حرفهاش رو میزد و خودش رو از این جهنم راحت میکرد. باید به هیونگش میگفت که بخاطر فراموش کردن اون با یونا وارد رابطه شده بود.
_میخواستم یاد بگیرم بدون تو بخوابم هیونگ. بالاخره ک باید یاد میگرفتم.
هیونجین اخم کرد و عقب تر رفت اما دستهای جونگین از دورش باز نشد.
_چرا میخواستی زندگی و خواب بدون من رو یاد بگیری؟
_هیونگ... تو سن حساسی هستی... داری بزرگ میشی و قراره ازدواج کنی. من که نمیتونم شب اخر به فکر بیوفتم پس میخوام کم کم خودمو عادت بدم.
هیونجین همراه با اخم خندید. از چیزی که میشنید از احساسی که داشت خوشحال بود. از اینکه جونگین به حرف اومده بود خوشحال بود.
_پس تو داری خودتو اماده میکنی که قبول کنی به جای تو، سر یه دختر رو بازوم بشینه و تن اونو موقع خواب به جای تو بغل کنم؟
هیونجین دور کمر جونگین دست انداخت و به خودش چسبوند:
میخوای اینجوری اون دختر رو بغل کنم؟
جونگین با حرص اخم کرد و لبش رو جووید.
_یعنی نمیخوای تو تنها کسی باشی که اینجوری بغلش میکنم؟ حتما باید پای یه نفر دیگه رو بکشونی وسط؟
هیونجین با خستگی و نالان گفت و جونگین به چشمهاش خیره شد.
_میخوام هیونجین. میخوام همشون مال خودم باشه اما، میخوام دو طرفه باشه. بعدم... هیونگ خیلی نزدیکی.
هیونجین انقدر محو حرف زدن شیرینش با جونگین بود که نفهمید چند میلیمتر با صورت جونگین فاصله داره و بعد این حرف، خندش گرفت چون گوشهای جونگین سرخ شده بودن.
_من که از این فاصله لذت میبرم.
آهسته زمزمه کرد و موهای تن جونگین سیخ شد.
_هیونگ... نکن... میخوام منو به چشم یه مرد نگاه کنی. نمیخوام سربارت باشم.
هیونجین اول اخم کرد و بعد، به سرعت دست دور گردن جونگین انداخت، به خودش چسبوند رو لبهاشون رو بهم رسوند.
جونگین حس میکرد زمان متوقف شده. لبهای هیونجین داشت اونو میبوسید و نمیدونست چطوری باید نفس بکشه.
بوسهی کوتاهی که ارزوش به مدت پنج سال تو دل هیونجین و جونگین، مونده بود.
هیونجین آهسته عقب رفت و لبخند زد. چشمهاش میدرخشید. درست مثل زمانی که برای اولین بار، از جونگین جاسوییچی هدیه گرفته بود.
_من عاشقتم جونگین. این احساس مسوولیت نیست. من، فقط احساس میکنم که دلم میخواد، تا اخرین لحظه زندگیم، لبهات رو ببوسم و بهت عشق بورزم.
جونگین نرم نرمک لبخند زد. به هیونجین اعتماد داشت. اگه اون میگفت اینجوریه، پس جونگین هم باورش میکرد. باور میکرد که عشقشون، از همون اول، دو طرفه بوده.

𝖫𝗂𝗍𝗍𝗅𝖾 𝖯𝖺𝖼𝗄Where stories live. Discover now