𓂃 𝖮𝗇 𝖸𝗈𝗎𝗋 𝖶𝖾𝖽𝖽𝗂𝗇𝗀 𝖣𝖺𝗒
⎙ : _پ... پس ما چی؟
چانگبین با حسرت به چشمهای هیونجین خیره شد:
منم همین رو میگفتم هیونجین! پس ما چی؟_____
بی حرف به بچههایی که با شادی مشغول بازی و بازیگوشی بودند، نگاه کرد و جرعهی دیگهای از نوشیدنیش رو نوشید. چشمهاش رو بست، روی صندلی جا به جا شد و به شکست خودش، اقرار کرد. نمیتونست نگاهش رو از مرد رو به روش بگیره؛ از مردی که قبلاً مال خودش بود اما الان، از هزاران غریبه هم، برای چانگبین غریبه تر بود. پنج دقیقه پیش به همسرش قول داده بود تحت هیچ شرایطی تنهاش نذاره و تو شادی و غمهاش، باهاش باشه. همه این اتفاقها افتاده بود و در واقع، این چانگبین بود که نفر اضافی رابطه بود؛ نه اون دختر!
از جا بلند شد، پاکت سیگارش رو برداشت و سمت بالکن رفت. کمی از اون خوشحالی تهوع آور داخل سالن کم شده بود. افکارش بهم ریخته بود و دوست داشت زودتر از اینجا بره تا بتونه تو خلوت خودش، جایی که هیچکس نمیبینتش، بغض کنه. کامی از سیگارش گرفت و دودش رو بیرون داد. حس میکرد کل دنیا ساکت شده و فقط اون مونده، اون و خلوتش تا ابدیت کنار همن و میتونه تو افکارش غرق بشه.
قبل از اینکه کام بعدی رو بگیره، دستی اورکت مشکیش رو روی شونههای چانگبین انداخت.
_چرا اینجایی؟
چانگبین بی اینکه سرش رو بچرخونه، دوباره به دود سیگارش خیره شد:
تو چرا پیش همسرت نیستی؟
_چون تورو ندیدم. میخوام تو رو همیشه جلوی چشمم داشته باشم.
چانگبین نیشخند زد:
این غیرممکنه آقای هوانگ.
هیونجین دست روی یقهی لباس چانگبین گذاشت و اون رو به دیوار کوبید:
با من سرد نباش، کاری نکن یخ بزنم.
چانگبین بی اینکه اثری از خنده یا تمسخر روی صورتش باشه، به هیونجین خیره شد:
تو کاری کردی یخ بزنم و حالا، به من میگی کاری نکن یخ بزنم؟ تو خیلی به خودت حق میدی آقای هوانگ اما من نمیدم. من یک ذرهام بهت حق نمیدم اما، به تصمیمت احترام میذارم.
هیونجین بی حرف به مردی که ساعتها اون رو در آغوش میگرفت و نازش میکرد، خیره شد. نمیتونست بدون چانگبین زندگی کنه اما نمیدونست چانگبین قراره عوض شه. اون مجبور بود ازدواج کنه. مجبور بود اون ازدواج سیاسی رو برای تعیین اهداف پدرش به سرانجام برسونه و بابتش، بارها با چانگبین حرف زده بود. پدرش میخواست رئیس جمهور بشه و به طور منطقی، به اشخاصی نیاز داشت تا ازش حمایت کنن و به همین ترتیب، هیونجین رو بدبخت کرد.
_من بهت گفتم... هیچی از این ازدواج نمیخوام. اصلا نمیخوام تو صورت زنم نگاه کنم، بهت گفتم میخوام فقط تو کنارم باشی، تحت هیچ شرایطی ترکم نکنی و عاشقم باشی؛ این خواستهی زیادی بود؟
چانگبین بی حرف به هیونجینی که اشک، آهسته راه خودش رو از چشمهاش به بیرون پیدا میکرد، خیره شد و آه کشید. چطور به اینجا رسیده بودن؟
_با من بیا!
چانگبین گفت و دست هیونجین رو کشید. هیونجین آروم شد. دستش تو دست چانگبین بود و دنبالش کشیده میشد. بی اینکه به کسی حرفی بزنه، دنبال چانگبین راه افتاد. با دیدن ماشین چانگبین، لبخند کمرنگی روی لبش نشست که چانگبین، اون رو داخل ماشین هل داد.
هیونجین با چشمهای گشاد به چانگبینی که حتی هل دادنشم با خشونت نبود، خیره شد. چانگبین چطور میتونست با فکر کردن و دیدن اون چشمها، باهاش با خشونت رفتار کنه؟
چانگبین رو به روش نشست و دستهاش رو تو هم قلاب کرد:
روز اولی که دیدمت یادته؟ گفتم من نمیخوام عاشق شم.
هیونجین بغض کرد:
گفتم من عاشقت میکنم.
_وقتی بهت گفتم عاشقتم، یادته چی گفتم؟
_گفتی تا ابد، فقط باید مال تو باشم.
چانگبین سر تکون داد.
_گفتم کار من خطرناکه، مدام با اسلحه سر و کار دارم، گفتم دشمنای زیادی دارم اما از تو، با تموم دار و ندارم محافظت میکنم.
با سکوت هیونجین، فریاد زد:
گفتم یا نگفتم؟
هیونجین هم متقابلا فریاد زد:
فکر کردی من خواستم؟ فکر کردی من بهش بله گفتم؟ فکر کردی خیلی مشتاقشم؟ من حتی نمیخوام تو صورتش نگاه کنم چون حس گناه دارم.
این بار چانگبین بلند تر فریاد زد:
باید داشته باشی. باید این حس گناه خفهات کنه. با زندگی هممون بازی کردی.
_اونی که این وسط بیشتر از همه داره میسوزه منم؛ اما، هیچکس براش مهم نیست من چه حسی دارم. نه تنها زنی که باهاش ازدواج کردم رو نمیشناسم، بلکه مردی که قسم خورده بودم همیشه باهاش باشم رو هم از دست دادم.
چانگبین اشکش رو پاک کرد و عقب نشست:
من دارم میرم.
هیونجین موند. مات شد. حس کرد هیچ صدایی رو نمیشنوه... گلوش به حدی خشک شده بود که میتونست حرکت هوا رو حس کنه:
ک... کجا؟
_ایتالیا. اونجا زندگی میکنم.
اشکهای هیونجین ریخت. دست جلو برد و دستهای چانگبین رو گرفت:
هی هی بین! منو ببین، نمیشه فقط رابطمون رو همینطوری ادامه بدیم؟ من نمیبوسمش، حتی دستشم نمیگیرم، حتی بهش محبت نمیکنم. همهاش مال توعه، چطوری میتونم به کس دیگهای بدمش؟ باشه بین؟ بیا همینجوری ادامه بدیم؛ لطفا!
چانگبین دستش رو بیرون کشید و چرخید. از پشتش دو باکس بیرون اورد. اول باکس کوچیکتر رو به هیونجین داد. سوییچ بود. سوییچ ماشینی که فقط میزبان خودشون دو تا بود. میزبان غذا خوردنهاشون، فیلم دیدنهاشون و حتی، میزیان رابطههای جنسیشون!
باکس بعدی که خیلی بزرگ بود رو، سمت هیونجین گرفت:
دیگه درست نیست پیش من بمونه. بده به شریک زندگیت!
هیونجین بی حرف در جعبه رو باز کرد. خاطرات هشت سالشون اینجا بود. گردنبندهای ستشون، انگشترها، هودیهایی که به زور تن چانگبین کرده بود.
_اینا مال توعه.
چانگبین گفت و هیونجین بهش خیره شد.
_درست نیست که فکرم پیش شخصی باشه شریک زندگی داره. این فقط یه دوستی یا رابطه عاشقانه ساده نیست، این شریک بقیه زندگیه.
_پ... پس ما چی؟
چانگبین با حسرت به چشمهای هیونجین خیره شد:
منم همین رو میگفتم هیونجین! پس ما چی؟
نگاهش رو از چشمهای خیس مرد کوچکش گرفت و به اطراف خیره شد:
باید برم وگرنه از پروازم جا میمونم؛ لطفا با همسرت خوب رفتار کن.
_من دوست دارم چانگبین، من هنوز دوست دارم.
_من حق ندارم دوست داشته باشم هوانگ هیونجین، پیاده شو!
هیونجین سر به زیر انداخت. حق داشت. چانگبین حق داشت. به هر سه تاشون بد کرده بود. از ماشین پیاده شد و سمت چانگبین چرخید:
دوباره همدیگه رو میبینیم؟
چانگبین گذاشت هیونجین اخرین قطره اشکش رو ببینه:
هیچوقت!
در ماشین بسته شد و هیونجین با تنهاییش، تنها موند. جمعیت زیادی طبقهی بالا مشغول رقص و شادی بودند و این، هیونجین بود که با تنهاییهاش تنها مونده بود. عالی شد، دیگه تنهای تنها بود، بی اینکه کسی رو داشته باشه که مثل چامگبین باهاش حرف بزنه، ببوستش، باهاش بخنده و عاشقش باشه. هیونجین تو اون شب، رنگ و معنای زندگیش رو از دست داد.
KAMU SEDANG MEMBACA
𝖫𝗂𝗍𝗍𝗅𝖾 𝖯𝖺𝖼𝗄
Fiksi Penggemarاین بوک قراره تمام نوشتههای کوچولوی اسکیز منو در بر داشته باشه^^ خوشحال میشم بخونیدو اگه دوسش داشتید، ووت بدید و کامنت بزارید^^