"Beginning"
دست پسرو محکمتر توی دستش گرفت و سعی کرد توی تاریکی مقابلش اندکی نور پیدا کنه. هم برای اینکه زمین نخوره و هم برای اینکه نجات پیدا کنه.
سرش سبک شده بود و انگار داشت روی هوا قدم برمیداشت. مطمئن بود اگه لیام، لحظهای دستشو رها کنه زمین میخوره.
یک سال پیش به عاقبت کارش فکر نکرده بود و الان که متوجه عمق فاجعه شده بود، دیگه زمانی نمونده بود. حتی کمی احساس پشیمونی هم داشت، چیزی که فکر نمیکرد هیچوقت باهاش روبرو بشه.
لیام اما برعکس زین که هوش و حواس درستی نداشت، با سرعت بیشتری به دویدن ادامه داد. عملا داشت زینو پشت سر خودش میکشید و همین خستهاش کرده بود.
عرق از سر و روش میچکید. عرقی که یکی از دلایلش اضطرابی بود که توی اون دقایق تجربه میکرد. اما اصلا مهم نبود، الان خستگی معنایی نداشت، فقط باید میدودید.
ناگهان صدای بلندی شنیده شد و به دنبالش موجی نامرئی از گرما، اون دوتا پسرو به جلو پرتاب کرد. صدای بلندی که ناشی از انفجار بود. انفجار عمارت بزرگ پشت سرشون، عمارتی که به مقبره معروف بود.
لیام به شدت روی زمین کوبیده شد ولی تونست زود به خودش بجنبه و دستشو حصار بدنش بکنه؛ اما زین با صورت روی زمین فرود اومد. بلافاصله درد و گرمی خونی که از بینیش جاری شد رو حس کرد.
بعد از صدای انفجار اصلی، چندتا صدای دیگه هم شنیده شد. همین باعث شد زین به سختی خودشو به سمت لیام بکشونه و اون پسرو توی آغوش بگیره.
گوشاش از شدت بلندی صدا هنوز سوت میکشید و حرارت آتیش رو حس میکرد که انگار میخواد همهچی رو ببلعه.
محیطی که تا چند ثانیه پیش توی ظلمات و تاریکی غرق شده بود، الان به لطف آتیش روشن شده بود و زین میتونست اطرافو ببینه. اما چیزی برای دیدن نبود جز بیابون بیانتهای اطرافش و مقبرهای (عمارت) در حال سوختن.
صدای سوختن و فروریختن ساختمون میومد اما باورش سخت بود که این عمارتی که الان داره توی دود خودش خفه میشه به دستای زین و به خاطر زین به این حال و روز افتاده.
وقتی پسر توی آغوشش تکون خورد به خودش اومد و متوجه شد انگار گرهی دستاش دور لیام خیلی سفت شده. بیحال بود و نای تکون خوردن نداشت اما به تبعیت از لیام بلند شد و سرپا ایستاد.
ایستادنی که هیچ فایدهای نداشت چون بلافاصله روی زمین سقوط کرد. درست روی زانوهاش و خیره به جهنم روبروش.
