"Trust me"
.
.
.
من به چشمهای بیقرار تو قول میدهم،
ریشههای ما به آب و شاخههای ما به آفتاب میرسد،
ما دوباره سبز خواهیم شد.
_قیصر امین پور
.
.
.
.همونطور که با حولهی کوچیک سفید رنگش نم موهای مرطوبش رو میگرفت، روی تنها صندلی اتاق نشست.
از بین موهایی که روی پیشونیش ریخته بودن و حولهای که جلوی دیدش رو گرفته بود، به کاغذ روی میز مقابلش چشم دوخت.
اون کاغذ رو امروز صبح وقتی از خواب بیدار شده بود با چشمهای خواب آلود و نیمه بازش نزدیک در اتاقش پیدا کرده بود.
اول اهمیت نداد چون فکر میکرد چیزی جز توهم ذهن خستهاش نیست اما وقتی آبی به دست و صورتش زد و کمی هوشیارتر شد، اون کاغذ تا شده هنوزم همونجا افتاده بود.
بلافاصله یاد بیشمار فیلم ترسناکی افتاد که نصفه شبها و توی تاریکی دیده بودتشون.
همون فیلمایی که جن و ارواح برای طعمههاشون نامه مینوشتن و یا نشونههایی از خودشون به جا میذاشتن.
انگار این عادت فیلم ترسناک دیدن توی تاریکی اون هم با صدای بلند از طریق هندزفری، بالاخره کار خودش رو کرده بود و حالا لیام تبدیل به یکی از همون طعمههای بیچاره شده بود.
وقتی کاغذ تا شده رو برداشت، به این فکر کرد که باید فیلم ترسناک جدیدی رو پیدا کنه و توی استراحت این هفتهاش ببینه.
اما برخلاف چیزی که انتظار داشت، جملهای که نوشته شده بود و مهمتر از اون ستارههای نقاشی شدهی پایین صفحه، بینهایت براش آشنا بودن.
انگار واقعا منتظر بود آنابل براش نامه نوشته باشه و الان دیدن دستخط زین برای اولین بار کمی ناامید کننده به نظر میرسید.
اون پسر توی نامهاش ازش خواسته بود با همدیگه صحبت کنن و دروغ چرا، این دقیقا خواستهی خود لیام هم بود.
ماهیت مکالمهاشون و حرفایی که قرار بود بینشون رد و بدل بشه مثل روز برای لیام روشن بود اما نمیدونست چرا عمق وجودش اضطراب مخربی رو حس میکنه.
در واقع میدونست اما قرار نبود به روی خودش بیاره. به اندازهی کافی متوجه عمق وابستگیش و ترس از دست دادن زین بود، طوری که نیاز به یادآوری دوبارهاش نداشته باشه.
حولهی دستش رو محکمتر بین موهاش حرکت داد و فکر کرد بد نیست اگه اون تکه کاغذ رو پیش خودش به عنوان یادگاری از زین نگه داره.
اگه به هر دلیلی از هم جدا شدن یا حتی نتونستن رابطهای داشته باشن، ستارههایی که زین نقاشی کرده میتونه یادآور اون پسر باشه. درست مثل ستارههایی که خودش به زین هدیه داده بود.
