Three

187 34 57
                                    

"Reason"

بعد از چندین ساعت کار کردن بی‌وقفه و طولانی، بالاخره همه‌ی جعبه‌های دستمال، بسته بندی شدن و الان همگی مشغول چیدن کارتن‌ها توی کامیون بودن.

البته منظورش از همگی چهار پنج نفر بیشتر نبود. به علاوه‌ی اینکه مالیک هم امروز پا به پاشون کار کرده بود.

چیزی که از اون پسر واقعا بعید بود. قبلا فقط گوشه‌ای می‌ایستاد و از کار همه به خصوص لیام ایراد میگرفت.

اما امروز واقعا روز عجیبی بود. چون مالیک نه تنها به کارگرا کمک کرده بود، بلکه یکبار هم تا مرز دعوا با برایان پیش رفته بود. اون هم فقط به خاطر گرفتن استراحت یک ساعته برای اونا.

لیام فکر میکرد اون پسر باید سرش به سنگ خورده باشه. این همه تغییر رفتار فقط در عرض چند هفته اصلا طبیعی نبود.

لوکاس طبق معمول اطراف لیام می‌پلکید و هر از گاهی لبخندی بهش هدیه میداد.

درسته که اون لبخندا واقعا دوستانه به نظر میرسیدن، اما لیام دوست داشت مشتشو توی صورت لوکاس فرود بیاره. قبل از اینکه اون پسر با رفتارای مشکوکش، سر هر دوشونو به باد بده.

چنین مکانی حتی برای لیام هم مناسب نبود، چه برسه به لوکاسی که واضحا سن و سال و به تبع از اون تجربه‌ی چندانی نداشت.

کارتن داخل دستشو به اندرو که داخل کامیون ایستاده بود تحویل داد و به سمت انبار عقب گرد کرد.

خم شد تا جعبه‌ی بعدیو برداره اما قبل از اینکه دستش حتی به کارتن برخورد کنه، دو تا دست تتو خورده زودتر از لیام جنبیدن.

زین کارتن روی زمین رو برداشت و با بلند شدن و رسیدن نگاهش به لیام، لب باز کرد:

_کار برای امروز بسه پین. چیز زیادی نمونده، من و بقیه‌ی بچه‌ها انجام میدیم. تو برو استراحت کن.

ابرو های لیام از تعجب بالا پرید، با تیز بینی توی چشمای زین نگاهی انداخت. مردمک چشماش طبیعی بود و این نشون میداد که روی دراگ نیست. انگار واقعا سرش به سنگ خورده بود!!!

+اصلا معلوم هست چی میگی؟! این همه کارتن از نظر تو چیز زیادی نیست؟! بعدشم چرا باید من برم استراحت کنم در حالیکه همه هنوز دارن کار میکنن؟!

با اتمام حرفش، خم شد و از کنار پاش کارتنی برداشت. به سمت کامیون راه افتاد و صدای قدم‌های مالیک رو هم پشت سرش شنید.

_گفتم شاید خسته شده باشی، دیشبم که معلوم بود درست استراحت نکردی. مگه امروز صبح رو یادت نیست؟! علاوه بر اینکه بهم گفتی احمقِ بزرگ، احمقِ نفهم هم گفتی. نزدیک بود منو همونجا بزنی.

همونطور که کنارش قدم برمیداشت، زیر لب غر زد و لیام فکر کرد کسی که الان باید طلبکار باشه خودشه نه زین.

identity [Ziam] Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz