part 1♡.

529 93 132
                                    

[7December1941]

جنون‌وار به سمت مردی با شونه‌های افتاده حرکت کرد.
بین تپه‌هایی از جنازه، احترام نظامی جایی نداشت.

"فرمانده! جداسازی جنازه‌ها غیر قابل ممکنه، مخصوصاً بچه‌ها؛ چه دستوری می‌دید؟!"
نوای صداش مثل قبل صلابت و جسارت رو به شنونده منتقل نمی‌کرد.
"هرطور شده هویت این افراد رو پیدا کنید. خانواده‌ها نیاز به تسلی خاطر دارن."
"اما فرما..."

با دور شدن اَرتش‌مَدار دلیلی برای ادامه دادن ندید.
گام‌هاش رو کوتاه و سبک برمی‌داشت که مبادا به روی جنازه‌ای قدم بزنه.
چشم‌هاش از خودشون اختیاری نداشتن. به سمتی روانه می‌شدن که تنها خون جاری، قابل رویت بود.
خونه‌ها تبدیل به ویرانکده‌هایی شدن که این قرن به خودش ندیده و نخواهد دید.
منچوری، شهری که محل ضیافت و آواز‌خوانی بود، حالا بوی مرگ به خودش گرفته‌ .
دیوارها فروریخته و انسان‌های بی‌گناه به زیر اون‌ها کشیده شدن.
گاری‌هایی که روزی گل و گندم حمل می‌کردن، مشغول بردن جنازه‌ها به گودال‌های نفس‌گیر هستن.
الگوی سرخی به‌خاطر خون چکیده از گاری، روی زمین خاکی؛ ترسیم شد.

به سمت گاری دوید. با دیدن جنازه‌هایی که بهم گره خوردن، چینی به گوشه‌ی چشم‌هاش افتاد.
"کجا می‌بریشون؟! باید بهشون احترام بذاری! گفتم هویتشون باید مشخص بشه."
عربده‌ش هم قادر به پنهون کردن درد عمیق قلبش نبود.

سرباز نادون لب از لب باز کرد" در عرض هفتاد و دو ساعت گذشته، تو حمله‌ی بمب افکن‌ها، انبار باروتی که این حوالی بوده منفجر شده و کسایی که اون اطراف بودن جون خودشون رو از دست دادن یا بشدت زخم برداشتن؛ به‌خاطر همین قابل ش..."

اجازه‌ی پیشروی نداد و بسرعت پارچه‌ی پوسیده رو از چهره‌ی اون آدم‌های بی‌نَفَس کشید.
با نمایان شدن صورت‌های سوخته و له شده، ضربه‌ای مهیب روونه‌ی بدنه‌ی گاری کرد.
دیدن صورت دختربچه‌ای که زیبایی‌ش رو تقدیم این جنگ سرطانی کرده بود، عذاب آور بود.
سرباز چاره‌ای جز اطلاعت امر نمی‌دید.
با حرکت کردن گاری ترجیح داد تکیه‌گاهی برای پناه گرفتن پیدا کنه، حتی باقی‌مونده‌ی ستون خونه‌ها هم کفایت می‌کرد.
شهر بوی شکست و تباهی می‌داد. باید هرچه زودتر این منطقه رو ترک می‌کردن تا دوباره مورد شبیخون ارتش امپراطوری ژاپن قرار نگیرن.

وانگ ییبو، فرمانده‌ی کل ارتش جمهوری چین؛ بارها باخت داده بود ولی این‌بار بخشی از قلبش رو خاک می‌کردن. وظیفه‌ش محافظت از مرزهای زمینی چین بود. ولی با این شکست، احتمالاً سال‌ها یا شاید هم تمام عمر به سرزنش خودش سپری می‌کرد.
هنوز فکر و خیال‌هاش سه بعدی نشده بودن که با دیدن سرجوخه‌ی دوم به همراه دسته‌ای ازموجوداتی عجیب، که بی شباهت به انسان عادی بودن، به سمتشون پا تند کرد.
سرجوخه با چهره‌ای امیدوار به ارتش مدار نگاه کرد و این کلمه‌ها بودن که پشت سر هم به گوش وانگ می‌رسیدن.

𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒓𝒚 𝒐𝒇 𝒂 𝒃𝒊𝒓𝒅 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒄𝒂𝒈𝒆🕊Where stories live. Discover now