part 4♡.

373 63 295
                                    

تصویر زیبای ماه، به روی آب زلال رودخونه می‌تابید.
تنها کمی از گرمای هوا جاش رو به سرما داده بود.

نمی‌دونست چه زمانی حرف‌های جان به اتمام رسیده بود.
جان شبیه به هزارتویی بود که مرد رو رها کرده تا به تنهایی، خودِ گمشده‌ش رو پیدا کنه.
اون هیچ‌وقت خودش رو درگیر احساسات یا مسئله‌های شخصی دیگران نمی‌کرد؛ اما این‌بار با دفعه‌های قبلی متمایز بود، چرا که جان، دیگران نیست!
مغزش، بدنش، و از همه مهم‌تر قلبش، با خودخواهی جان رو برای خودشون می‌خواستن.

حالا حتی به ماه هم حسودی می‌کرد، مو مشکی با نگاهی عمیق به ماه خیره شده بود و انگار با چشم‌هاش با ماه حرف می‌زد.
شاید بهتر بود که همه‌ی جان رو برای خودش داشته باشه.

"می‌شه به منم همین‌طوری نگاه کنی..."
پسر خلسه‌ش رو با ماه تموم کرد، به نرمی برگشت و لبخند گرمی به مرد هدیه داد و حرفش رو نشنیده گرفت.
"ماه به طرز عجیبی خیره‌کننده‌س، همون ماهیِ که دیشب دیدم؛ ولی هنوزم زیباست"

بی توجه به تعریف و تمجیدهای پسر از ماه، ذهنش رو آزاد کرد.
به زبون آوردن هر سوالی براش ساده نبود؛ ولی به‌ناچار باید می‌پرسید.
"چطوری..یعنی..چطوری لمسای مادرت رو حس می‌کردی؟! مگه حضور فیزیکی داشت؟!"
برای مرد، دیدار با ارواح، می‌تونست باور پذیر باشه؛ اما حسِ سنگینیِ لمس اون‌ها...

پسر بدنش رو به سمت وانگ‌ ییبو کشید تا کنارش قرار بگیره.
شونه به شونه‌ی فرمانده نشست و دست‌هاش رو دور پاهاش قلاب کرد.
"کاش میشد یه دلیل منطقی براش گفت"

فرمانده لبخند کجی زد
"فکر کنم سوال بی موردی پرسیدم"
جان لبخندی زد و همون‌طور که عمیقا تو فکر بود، تونست تا حدودی ابهام‌های ذهن مرد رو برطرف کنه.
"گاهی انقدر حضور دیگران برامون مهم و حیاتی میشه که نمی‌دونیم زنده‌ان یا مرده، اصلا تک به تک اون نوازش‌ها و لمس‌ها برات چیزی جز واقعیت نیست"

کمی گردنش رو به طرف وانگ‌ ییبو معطوف کرد.
"ییبو! اینا چیزی جز تلقین نیست، به قدری مامانم رو دوست داشتم که به لمس‌ها و نوازش‌هاش احتیاج داشتم.
شاید ذهنِ من بود که حسِ سنگینی اون تماس ها رو ایجاد می‌کرد"

با خیره شدن به چشم‌های وانگ، گرمای دلنشینی رو دریافت کرد.
"مو مشکی! فکر کنم دوست داشتنِ آدما تبعات زیادی رو به همراه داره، درست مثل علاقه‌ی تو به مادرت"

جان کمی لب‌هاش رو تر کرد
"این یه حقیقته ییبو، می‌خوایم باور کنیم که اونا کنارمونن، پس چه کاری بهتر از تلقینِ حسِ فیزیکی اونا؟ خودمون رو مجاب می‌کنیم که این نوازشا رو می‌فهمیم، حس می‌کنیم و لبخندی از خوشحالی می‌زنیم..."
اشکی که از گوشه‌ی چشمش چکید، یه زخم دیگه به زخم‌های فرمانده اضافه کرد.

کمی این پا و اون پا کرد و در نهایت، کمر پسر رو به نوازشی مهمون کرد.
کاری از دستش برنمیومد، تنها می‌تونست یه شنونده‌ی ناچیز برای دردهای جان باشه.

𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒓𝒚 𝒐𝒇 𝒂 𝒃𝒊𝒓𝒅 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒄𝒂𝒈𝒆🕊Where stories live. Discover now