part 3♡.

249 64 206
                                    

از رفتن مو مشکی یک ساعت هم نگذشته بود؛ اما فرمانده با نگرانی دست و پنجه نرم می‌کرد.
مدام تو باغِ عمارت به این طرف و اون طرف می‌رفت.
تک و تنها فرستادنِ جان، اون هم بدون سلاح، فقط یه اشتباهِ محض بود.
کلافه ایستاد، دستش رو به کمرش زد.
تو همین لحظه، جیار با چهره‌ای که درخشان‌تر از همیشه بود، به سمتش اومد.
احترام نظامی رو از یاد نبرد و بعد، سر تا پایِ فرمانده رو از نظر گذروند

"فرمانده! بالاخره یه قدم پیشرفت کردیم، بی‌سیم تازه وصل شد و گزارش‌ها به دستمون رسید" برای لحظه‌‌ی کوتاهی، جانی تو ذهن فرمانده دلبری نکرد.
وانگ‌ ییبو شادی و رضایتش رو داخل چشم‌هاش ریخت.
"کارت عالی بود وانگ‌ جیار! حالا وقتشه گزارش‌ِ پیشروی ارتش رو برام تکرار کنی "
سرجوخه نفسی گرفت
"درگیری تو مرزِ گوانگ‌ژو رو به اتمامه؛ حزب سرخ، طبقِ نقشه‌های شما وارد عمل شده و تا الان که من دارم با شما صحبت می‌کنم، چیزی جز موفقیت کسب نکرده"
فرمانده نفسِ آسودش رو بیرون داد. به نیروهای مستقر شده در سراسرِ کشور دسترسی نداشت؛ ولی این سرباز ها، تعلیم دیده‌های وانگ بودن و می‌دونستن در غیابِ مرد چه کاری باید بکنن.

"ولی فرمانده! اجازه‌ی ترکِ منچوری رو ندادن.
گفتن اینجا به دفاع نیاز داره و مردمِ این شهر در نبود ما، ممکنه تلف بشن"
همین که یه نقطه از این کشور رو به آزادی می‌رفت، برای فرمانده کافی بود؛ دیگه موندن یا رفتنش فرقی نمی‌کرد.
"خوبه جیار! بهترین اتفاق همینه. اینجا پناهگاهای دیگه‌ای هم داره که نیروی کمی برای محافظت ازشون مستقر شده؛ پس استقرار و تسلط ما، با اینجا بودن تکمیل می‌شه."
جیار سری به تاییدِ حرف فرمانده تکون داد
خواست اونجا رو ترک کنه؛ اما با به‌خاطر آوردن مسئله‌ای، پشیمون شد
"قراره گواهیِ فوت و پرونده‌ی پزشکی کشته شده‌ها به اینجا صادر بشه؛ شاید نجات‌یافته‌هایی که اینجان، هنوز امید به برگشتنِ مُرده‌هاشون دارن"

با این گزارش‌ها، اسمِ جان شفاف‌تر از همیشه تو ذهن فرمانده درخشید.
هنوز به یاد داشت که جان، مرده‌هارو بدرقه می‌کرد
فقط امیدوار بود که پسر به‌خاطرِ انسان دوستی اون‌هارو همراهی کرده و پایِ هیچ عزیزِ از دست رفته‌ای در میون نیست.
باید هرچه زودتر این خبر رو به پسر می‌رسوند.
چینی بین دو ابروش افتاد
"قطعا قرار نیست پرونده‌ها اینجا خاک بخوره، باید باهاشون چیکار کنیم، از بالا چه دستوری دادن؟!"
جیار نزدیک‌تر شد
"گفتن به شیان منتقل کنیم تا ثبت نهایی صورت بگیره.
اون اجسادم داخل آرامگاهِ گوانگ‌ژو دفن شدن..بدون هماهنگی با آشناهاشون، کارِ پَستانه‌ای نیست؟!"
وانگ‌ ییبو نفس آه مانندش رو مهار کرد
" از آدمایی که به کشور گشایی اهمیت می‌دن ولی به مردم گشایی نه، چه انتظاری داری ؟!"

جواب داخل چشم‌های جیار لونه کرد و فرمانده اصراری برای موندن ندید
به سمت درِ بزرگ عمارت رفت
فریادِ سرجوخه بلند شد
"فرمانده کجا میرید؟! "
دستِ راستش رو به معنای برو به کارِ خودت برس، تکون داد.

𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒓𝒚 𝒐𝒇 𝒂 𝒃𝒊𝒓𝒅 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒄𝒂𝒈𝒆🕊Where stories live. Discover now