سوت قطاری که مدام توی مغزش میپیچید امونشو بریده بود و بهش اجازه نمیداد روی دردی که توی بدنش جریان داشت تمرکز کنه.میتونست نزدیک شدن قطار رو از صدای سوتش حس کنه پس برای پیدا کردنش نگاهش رو توی محوطهی سفیدی که بود چرخوند اما اثری از هیچ موجود زنده یا شیای نبود.همه جا سفید سفید بود و نمیشد چیزی دید اما سوت قطار هر لحظه به پسر خسته نزدیک تر میشد و میترسوندش؛تا اینکه صدای سوت به بلندترین حد خودش رسید و پسر رو مجاب کرد دستهاش رو روی گوشهاش بذاره و سعی کنه از صدا فرار کنه.
وقتی حس کرد صدای سوت دوباره دور میشه دستهاش رو برداشت و با صحنهای مواجه شد که انتظارش رو نداشت. دستهای کوچیکش خونی بودن و کم کم میتونست خیس شدن گردن و بدنش رو با اون مایع قرمز حس کنه.با ترس به عقب شتاب گرفت و سعی کرد خودش رو از چیزی که دیده فراری بده اما انگار امکان پذیر نبود. درست زمانی که فکر کرد به بیشترین حد از ترس و بدبختی رسیده صدای سوت قطار اون رو به خودش آورد و با نزدیک بودن بیش از حدش اون رو بیش از پیش ترسوند. هیچ راهی برای فرار نداشت؛هر چقدر جا به جا میشد تفاوتی ایجاد نمیشد،انگار قطار از قصد به سمتش میومد.سوت قطار به بیشترین حد خودش رسید و نور شدیدی به صورت بومگیو برخورد کرد؛دستهاش رو به حالت ضرب دری جلوی صورتش گرفت و از بین دستهاش به نور خیره شد؛نور اونقدری پیش رفت که دیگه چیزی جز سفیدی محض دیده نمیشد و ناگهان همهجا تاریک شد.به سختی نفس میکشید؛حس میکرد وزن زیادی رو متحمل شده در حالی که فقط یه لحاف روش بود. چشمهاش سنگین بودن و قدرت باز کردن پلکهاش رو نداشت.ذهنش پر از سوال بود اما هیچ جوابی براشون نداشت.یعنی الان کجا بود؟چه اتفاقی براش افتاده بود؟ هر چی فکر میکرد به جوابی نمیرسید پس سعی کرد روی باز کردن چشمهاش تمرکز کنه که موفق هم شد و خیلی زود چشمهای قهوهایش رو باز کرد.اطراف رو آنالیز کرد،کم کم میتونست از حس لامسه،چشایی و بویاییش استفاده کنه.از بوی الکی که زیر بینیش پیچید و چیزایی که اطرافش میدید میتونست تشخیص بده که توی بیمارستانه اما نمیدونست چرا.پس بقیه کجا بودن؟مامان،بابا و نونا؟! چند دقیقهای رو با چشمهای بسته سپری کرد تا اینکه شخصی دستش رو لمس کرد و وادارش کرد چشمهاش رو باز کنه،در واقع کمی اون رو ترسونده بود. مامان بود،مضطرب به نظر میرسید؛نگاه مامان از چشمهای خستش گرفته شد و مشغول صحبت با کسی شد؛اما یه چیزی درست نبود...چرا چیزی نمیشنید؟ کمی بیشتر فکر کرد تا علتش رو پیدا کنه؛کمکم همه چیز توی ذهنش روشن شد و حقیقت مثل پتک توی سرش کوبیده شد و صدای ناقوس مرگ شنواییش توی گوشهاش پیچید.بدنش سرد شد و اشکهای مزاحمش شروع به باریدن کردن.
Flashback
دیگه خسته شده بود،تا کی باید این فشار روانی رو تحمل میکرد؟کی قرار بود مادرش بفهمه اون نمیخواد مثل اون خودش رو توی درس غرق کنه و هیچ از زندگی نفهمه؟!حتی حوصلهی بحث کردن باهاشون رو نداشت؛ این حجم از غر غر و سرزنش دیگه داشت نابودش میکرد. وسط حرف مادرش پرید
-کافیه!
آروم اما اخطار آمیز گفت.مادرش بعد از کمی مکث دوباره به غر غر کردن ادامه داد و عصبی ترش کرد. از روی صندلی چوبیای که برای مطالعش در نظر گرفته شده بود با ضرب بلند شد و باعث شد صندلی به عقب پرت بشه و پایش بشکنه.
-گفتم کافیه!دیگه نمیخوام حتی یه کلمه از حرفات رو بشنوم خواهش میکنم بس کن!
انگار مادرش اصلا متوجه وخیم بودن اوضاع نبود چون همچنان از برنامههاش برای آیندهی نامعلوم پسر مظلومش میگفت.بومگیو که دیگه کلافه شده بود بدون توجه به حرفاش خودنویسهایی که مدام جا به جاشون میکرد و برنامههاش رو مینوشت رو چنگ زد.درشون رو باز کرد بدون نگاه کردن دوباره به مادر متعجبش هر خودنویس رو با قدرت وارد گوشهاش کرد...آخرین چیزی که دید خونی بود که از گوشهاش روی زمین میریخت.Now
دکتر گوشهاش رو چک کرده بود و براش سمعک مخصوصی رو تجویز کرده بود تا بتونه بشنوه و الان با اون سمعک به خوبی میشنید.این ناراحتش میکرد چون احتمال میداد مادرش بخواد به رفتار قدیمش ادامه بده. شب بود که به خونه رسید؛نونا با نگرانی سمتش اومد و محکم در آغوش کشیدش
-حالت خوبه پسر؟!چرا این کارو کردی!میدونی چقدر نگرانت بودم عزیزم؟!
به چشمهای گریون نونا نگاه میکرد اما نمیتونست چیزی بگه؛انگار زبونش سنگین بود و بهش اجازهی حرف زدن نمیداد به علاوه؛جوابی نداشت که بده پس بیحرف از نونا جدا شد و به سمت راه پله راهی شد، پلهها رو طی کرد و خودش رو به اتاق محبوبش رسوند. در رو پشت سرش بست و روی تختش دراز کشید. خستگیای که حس میکرد یک لحظه هم دست از سرش برنمیداشت.پلکهاش رو روی هم گذاشت و برای چند ساعت به خودش استراحت داد.
سه روز آینده رو وقف یادگیری زبان اشاره کردن و الان میتونستن باهم ارتباط برقرار کنن و برعکس بومیگو که اصلا از این موضوع خوشحال نبود،نونا و همسرش خیلی از مکالمه داشتن باهاش استقبال میکردن.با سردرد بدی از خواب نازش بیدار شد و با اخم از جاش بلند شد،از اتاق خارج شد و از پلهها پایین رفت، به ساعت دیواری نگاهی انداخت،تازه پنج بود. رفت آشپزخونه تا چیزی برای خوردن پیدا کنه.بعد از یکم گشتن بالاخره شام سرد شده رو پیدا کرد و مشغول خوردنش شد؛معدش از سردی غذا اذیت میشد اما کسلتر از اون بود که بخواد غذا رو گرم کنه پس فقط به خوردنش ادامه داد.سیر که شد دوباره به اتاقش رفت و دو ساعتی رو اون تو مشغول بود که در اتاقش به صدا در اومد و بعد از چند لحظه چهرهی مادرش از پشت در ظاهر شد.
-لازم نیست امروز بری مدرسه،فقط اگر بیرون میری مراقب خودت باش و مسیجهامو جواب بده تا نگران نشم.
بومیگو میدونست مامان تلاش میکنه توی جبههی خودش بمونه اما نگرانه پس سری تکون داد و بعد از رفتن اون زن دوباره با گوشیش مشغول شد. ساعت تقریبا ده بود که بلند شد و بعد از دوش مختصری که گرفت اسکیتبرد عزیزش رو برداشت و از خونه بیرون زد.
توی دنیای خودش مشغول فکر کردن به آیندش بدون شنوایی بود که با چیزی برخورد کرد و محکم زمین خورد.قبل از چک کردن بدنش برد مورد علاقش رو چک کرد و وقتی از سالم بودنش مطمئن شد توجهش رو به چیزی که باهاش برخورد کرده بود داد.
-متاسفم!حالت خوبه؟آسیب ندیدی؟بهتر نیست وقتی داری با اسکیتبرد جا به جا میشی به فکر فرو نری؟
پسر کلمات رو بدون مکث پشت هم میچید و با دستاش تمام کلمات ادا شده رو اجرا میکرد.بومگیو شوکه شده بود.اون پسر هم با زبون باهاش صحبت میکرد هم با دستاش!یعنی اونم مثل خودش بود،ممکن بود؟ سرش رو بالا آورد و دنبال اثری از ناتوانی خاصی توی پسر بود اما انگار اون هیچ مشکلی نداشت.
-متاسفم؛بیشتر مراقب خودت باش!
یونجون بار دیگه حرفش رو تکرار کرد و از بومیگویی که زبونش از هیجان بند اومده بود فاصله گرفت.امیدوارم خوشتون بیاد و دنبالش کنید3>
YOU ARE READING
𝖶𝗁𝖺𝗍 𝖼𝗈𝗆𝖾𝗌 𝖺𝖿𝗍𝖾𝗋 𝗌𝗎𝗆𝗆𝖾𝗋
Fanfiction𝖥𝗂𝖼: 𝖶𝗁𝖺𝗍 𝖼𝗈𝗆𝖾𝗌 𝖺𝖿𝗍𝖾𝗋 𝗌𝗎𝗆𝗆𝖾𝗋 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: 𝖸𝖾𝗈𝗇𝗀𝗒𝗎 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾 , 𝖲𝗅𝗂𝖼𝖾 𝗈𝖿 𝗅𝗂𝖿𝖾 , 𝖲𝗆𝗎𝗍 , 𝖥𝗅𝗎𝖿𝖿 𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋: 𝖡𝗋𝖽 فیکشن: 𝖶𝗁𝖺𝗍 𝖼𝗈𝗆𝖾𝗌 𝖺𝖿𝗍𝖾𝗋 𝗌𝗎𝗆𝗆𝖾𝗋 کاپل: یونگیو ژ...