Part 7

116 23 3
                                    

   با صدای آلارم موبایلش از خواب پرید،آلارم رو قطع کرد و بلند شد.با هیجان مسواک زد و صورتش رو شست. باید برای فندق میوتش صبحانه حاضر می‌کرد. نمی‌خواست خیلی شلوغش کنه چون حدس می‌زد بومگیو وقتی تازه از خواب بیدار می‌شد خیلی اشتها نداشته باشه. صبحانه رو روی میز چید و به قصد بیدار کردن پسر کوچیکتر به اتاق رفت اما با جای خالیش مواجه شد. حدس اینکه کجا بود سخت نبود پس فقط قبل از صدا زدنش مطمئن شد جعبه‌ی سمعک‌های پسر خالی باشه و بعد صداش کرد.
-بومگیو شی،صبحانتون آمادست!
به لحن خودش خندید و به آشپزخونه برگشت تا ظرف‌های کثیف شده رو بشوره.
   روی صندلی نشسته بود و منتظر پسر کوچیکتر، با غذاش بازی می‌کرد تا اینکه بالاخره سکوت ایجاد شده با صدای پای بومگیو شکسته شد؛یونجون نگاهش رو از غذاش گرفت و به پسر میوت داد. بومگیو با چشم‌های کمی پف دار و موهای بهم ریخته تصویری بود که یونجون حاضر بود قسم بخوره اگر تا آخر عمر،هر روز هم این تصویر رو ببینه براش تکراری نمیشه و به اندازه‌ی روز اول تازگی داره.بومگیو لبخند زد و نشست ، بابت صبحانه تشکر کرد و مشغول خوردن شد اما یونجون به جای تلف کردن وقتش با خوردن خوراکی‌های روی میز به تماشای پسر رو به روش نشست. بعد از چند مین که بومگیو حس کرد معدش پر شده بلند شد تا ظرف غذاش رو بشوره ولی یونجون پیشدستی کرد و تمام ظرف‌ها رو شست؛بالاخره بومگیو مهمون بود و نمی‌خواست تمام روزش رو مشغول کار کردن باشه.
   کارش که تموم شد با اتاق رفت تا لباسش رو عوض کنه که با بومگیوی آماده‌ی رفتن مواجه شد.
-میخوای بری؟!
لحنش پر از دلخوری بود اما پسر کوچیکتر چاره‌ای نداشت،به مامان قول داده بود صبح برگرده خونه. برای صدهزارمین بار از دست‌هاش برای توضیح دادن استفاده کرد و در آخر با عذرخواهی مفصل و بوسه‌ی لطیفی روی گونه‌ی مرد جوان،دلخوری ایجاد شده رو رفع کرد.
   قبل از رفتن یونجون براش کمی از پنکیکی که فرصت نکرده بود به خوردش بده رو آماده کرد و به دستش داد تا اگر وقتی رسید خونه احساس ضعف کرد بخوره. دلش نمی‌خواست بلایی سر فندق میوتش بیاد!
موهای پسر رو نوازش کرد و با لبخند به چهره‌ی شادش خیره شد.
-دلم برات تنگ میشه زود به زود بهم مسیج بده و بیا همو ببینیم باشه؟
بومگیو بی‌خبر از اتفاقی که قرار بود بیفته قول داد و آغوش مرد رو به خودش هدیه داد.یونجون موهای پسر رو بهم ریخت،پیشونیش رو عمیق بوسید و مثل همیشه تا زمانی که پسر قابل رویت بود بهش نگاه کرد.
   به خونه که رسید به هیونگش مسیجی داد و اطلاع داد که به خونه رسیده.ظرف خوراکی‌هاش رو توی یخچال گذاشت و یه لیوان آب خورد تا اتشی که گرما بهش میداد رفع بشه.وقتی برای بار دوم در یخچال رو بست، استیک‌نوتی که روی در بود توجهش رو جلب کرد.
"نوبت دکتر داری؛برای ساعت 10:00.وقتی میام آماده باش"
با وحشت ساعت رو چک کرد؛فقط نیم ساعت وقت داشت.به سمت اتاقش پا تند کرد و خودش رو توی حمام انداخت؛با تمام سرعتی که می‌تونست بدنش رو شست و از حمام خارج شد،بدنش رو خشک کرد و از بین لباس‌هاش اونی که چروک نبود رو برداشت و پوشید. سشوار رو برداشت و مشغول خشک کردن موهاش شد و در آخر سمعکش رو دوباره وارد گوش‌هاش کرد و کفش‌های مورد علاقش رو پوشید. از پایین صدا میومد؛ پس مامان خونه بود.سریع پایین رفت تا مورد سرزنش قرار نگیره.
   تا رسیدن به مطب مکالمه‌ای بینشون شکل نگرفت چون بومگیو سرگرم مسیج دادن به یونجون هیونگش بود.وقتی متوجه توقف ماشین شد تند تند تایپ کرد.
"باید برم...می‌بینمت"
موبایل رو توی داشبورد ماشین گذاشت و پیاده شده.
   باد سرد کولر،بوی الکل و فضای مشوش مطب کمی حالش رو بهم می‌زد ولی باید تحمل می‌کرد چون به نفعش بود.اسمش رو که صدا زدن وارد اتاق دکتر شد و مرد میانسال بعد از معاینه‌ی گوش‌هاش جوابی بهش داد که اصلا آمادگی شنیدنش رو نداشت.
   عقب نشست؛نمی‌خواست مامان رو موقع سرزنش کردنش ببینه.
"اینکه سطح شنواییش پایین نیومده جای امیدواری داره اما...متاسفم که این رو میگم!اینطور که پیداست ممکن نیست سطح شنواییش به حالت اول برگرده و باید همواره از سمعک استفاده کنه"
صدای دکتر توی سرش می‌پیچید و اعصابش رو بهم می‌ریخت.تا یک ماه پیش مطمئن بود که بهترین تصمیم رو گرفته اما الان،یه چیزی مانع خوشحالیش بابت نیمه ناشنوا شدنش بود.
-من تمام تلاشم رو  به کار بردم تا تو آینده‌ی بهتری داشته باشی اما تو!فقط همه چیزو خرابش می‌کنی!الان خوشحالی که جز  افراد استثنایی به حساب میای و نمیتونی توی دانشگاه‌های عالی درس بخونی؟اره!؟
صدای داد و بیداد مامان باعث سوت کشیدن دوباره‌ی گوش‌هاش می‌شد.اینقدر به مدت طولانی فریاد زده بود که بعد از پایان جملش به سرفه افتاد.نمیخواست بیشتر بشنوه؛از ماشین پیاده شد و بی هدف شروع به دویدن کرد.دلش میخواست پرواز کنه؛ درسته‌ که مامان جسمش رو زندونی نکرده بود اما به روحش اجازه‌ی پرواز نمی‌داد. نمی‌خواست از قاعده و منطق اون زن پیروی کنه چون محض رضای فاک اونم آدم بود،عقل داشت می‌تونست فکر کنه و برای خودش تصمیم بگیره!
   سه ساعت از آخرین مسیجی که پسر کوچیکتر بهش داده بود می‌گذشت؛کم‌کم داشت نگران می‌شد چون اون گفته بود وقتی از مطب برگرده بهش مسیج میده و یونجون مطمئن بود تایم کاری دکتر تموم شده و رفته ناهار بخوره اما خبری از بومگیو نبود‌.یک ساعت دیگه هم گذشت و کاسه‌ی صبرش لبریز شد.
"حالت خوبه پسر؟داری نگرانم می‌کنی!"
یه جورایی مطمئن بود بومگیو فراموشش نمی‌کنه و این بی‌خبری داشت نگرانش می‌کرد.
   شب رسید و خبری از بومگیو نشد؛تصمیم گرفت بیخیال نگرانیش بشه و با فکر به اینکه حتما باطری موبایلش خالی یا خراب شده به آغوش خواب بره اما نگرانی دیگه داشت امونش رو می‌برید و خواب رو از چشم‌هاش گرفته بود‌.بعد از مسیج اول سه بار دیگه هم مسیج داده بود و حتی دو بار تماس گرفته بود اما تنها چیزی که دست گیرش شد یه جمله بود "مشترک مورد نظر پاسخگو نمی‌باشد؛لطفا پیغام بذارید"بار آخر بیخیال همه چیز شد و برای پسر کوچیکتر پیغام گذاشت!
"بومگیو هر جا که هستی در اولین فرصت باهام تماس بگیر داری دیوونم می‌کنی!"
   بعد از ظهر روز سوم خانواده‌ی یونجون برگشته بودن و وقتی فهمیدن ترم تابستانه نداشته مواخذه شده بود و حق بیرون رفتن نداشت پس تنها کاری که می‌تونست رو انجام میداد،،،روزانه تماشا کردن اخبار تا مطمئن بشه پسر گمشدش زندست!
   دیروقت بود و باید آشغال‌ها رو می‌برد و توی سطل بیرون از خونه می‌گذاشت. آبنبات چوبی مورد علاقش رو گوشه‌ی لپش جا داده بود و یه دستش توی جیبش ، دنبال دستمال کاغذی استفاده شده می‌گشت و با دست آزادش کیسه رو گرفته بود.سطلی که یونجون احتمال می‌داد جلوی خونشون باشه دو متری جا به جا شده بود. با آرامش به سمت سطل قدم بر می‌داشت که چیزی توجهش رو جلب و نفسش رو برای لحظه‌ای قطع کرد. اسکیت‌برد مورد علاقه‌ی پسر کنار سطل افتاده بود.‌ میدونست که جون پسر کوچیکتر به جون این اسکیت‌برد بستست و حتی اگه خراب بشه بازم اون رو دور نمی‌ندازه؛پس این چه معنی‌ای داشت!؟کمی خم شد تا دید بهتری نسبت به بردی که توی تاریکی روی زمین افتاده بود داشته باشه؛در واقع از دور هم کاملا قابل تشخیص بود که اون برد شکسته متعلق به چه کسیه اما مرد جوان می‌ترسید با واقعیت گم شدن میوت کوچولوش مواجه بشه و سعی داشت خودش رو گول بزنه اما موفق نشد.چند ثانیه همه چیز براش گنگ شد و هر جور فکری از ذهنش گذشت و در آخر کیسه رو گوشه‌ای انداخت و شروع به دوییدن کرد.
اولین مقصد خونه‌ی خانوادگی بومگیو بود اما وقتی به اون خونه رسید با چراغ‌های تماما خاموش رو به رو شد. نمی‌تونست حالا که تا اینجا اومده دست خالی برگرده پس بعد از کمی نفس تازه کردن چندین بار زنگ زد و به در کوبید ولی خبری نشد؛کمی فکر کرد تا تصمیمی بگیره. به یاد خونه‌ی نونای پسر کوچیکتر افتاد؛می‌دونست خیلی از اینجا فاصله نداره و اگه یکم فکر کنه می‌تونه تشخیص بده کدوم خونه ممکنه صاحبی مثل نونای بومگیو داشته باشه.مجبور بود اطراف رو با دقت ببینه و این زمانش رو می‌گرفت و حرکتش رو کند می‌کرد. در آخر بیخیال روش مسخره‌ای که اختراع کرده بود شد و زنگ یکی از خونه‌ها رو زد،آدرس دقیق خونه‌ی نونا رو گرفت و راهی شد؛زمانی که خونه توی دیدش قرار گرفت دوباره شروع به دوییدن کرد و خودش رو به در رسوند؛بیخیال زنگ زدن،چندین بار به در کوبید و منتظر موند.خیلی نگذشته بود که کاپل جوانی مقابل در قرار گرفتن و با اخم به یونجون خیره شدن،به هر حال خوابشون رو مختل کرده بود.بیشتر از این نتونست صبر کنه و به حرف اومد.
-متاسفم که بد خوابتون کردم اما...اما
آه کلافه‌ای بابت لکنت مسخره‌ای که پیدا کرده بود کشید و بعد از چند باز نفس عمیق دوباره مشغول توضیح دادن منظورش شد.
-بومگیو...ازش خبری دارین؟
نونا با شنیدن جمله‌ی مرد جوان به سرعت نرم شد و اشک توی چشم‌هاش موج زد،از پشت همسرش بیرون اومد و به سمت یونجون رفت.
-متاسفم اما ازش خبری نداریم
یونجون چند لحظه در شوک بزرگی فرو رفت و بعد دعوت زوج مقابل رو پذیرفت و به خونشون رفت تا بفهمه ماجرا از چه قراره.
   نونا در آغوش همسرش اشک می‌ریخت و یونجون با اعصابی داغون مشغول فکر کردن به این بود که اون پسر کوچولوی ساده کجا ممکنه باشه.از همه چیز خبر داشت و نگرانیش ده هزار برابر شده بود،نمی‌خواست به این فکر کنه که چند روز دیگه برای بازبینی جسد سرد و کوچیکش ازش بخوان به ایستگاه پلیس بره.
مدام پاهاش رو به زمین می‌کوبید و فکر می‌کرد و فکر می‌کرد تا اینکه جرقه‌ای توی ذهنش روشن شد،از جاش بلند شد و بعد از گفتن اینکه حدس می‌زنه بدونه بومگیو کجاست بدون انتظار بابت جوابی خودش رو به درس رسوند و از خونه خارج شد.
فکر نمی‌کرد این موقع تاکسی گیرش بیاد به علاوه اگر گیرش هم میومد باید کلی زمان بابت کارت به کارت کردن پول صرف می‌کرد و عملکردش رو کند می‌کرد پس برای بار سوم سرعت پاهاش رو زیاد کرد و دویید.جلوی ساختمون تقریبا بلند و رنگ و رو رفته ایستاد تا نفسی تازه که و سپس پله‌ها رو تا پشت بوم طی کرد؛ می‌ترسید از اینکه با چیزی که نمی‌خواست رو به رو بشه اما ممکن بود با این افکار وقت خودش رو تلف کنه و شناس کمی که برای نجات پسر کوچیکتر بود رو از دست بده.
دری که به پشت بوم می‌رسید رو باز کرد و اطراف رو به دقت آنالیز کرد اما باز هم خبری از بومگیوی عزیزش نبود؛با ناامیدی تمام به راه پله برگشت که صدایی توجهش رو جلب کرد،برای بار دوم به مکان مورد علاقه‌ی پسر کوچیکتر رفت و بعد از بستن در چند لحظه مکث کرد تا متوجه بشه صدا از کدوم سمت به گوش می‌رسه. برای بار دوم از پشت سرش صدای کمی ایجاد شد و یونجون به سرعت چرخید.بدن لاغر و رنجور بومگیو جلوی چشم‌های مرد جوان نمایان شد.احساس خوشحالی تمام قلبشو در بر گرفت؛خواست پسرک رو صدا بزنه که نگاهش به گوش‌هاش که از زیر موهاش قابل مشاهده بود افتاد.خون از قسمت داخلی گوشش شروع می‌شد و تا گردنش می‌رسید،مشخص بود کار خودش بوده. مرد جوان فقط به نمایشی که جلوش در حال رخ دادن بود خیره بود و حس می‌کرد توانایی حرکت نداره.
بومگیو اما خودش رو به لبه‌ی بوم نزدیک کرد و پای راستش رو لبه‌ی پشت بوم گذاشت،چندین بار عمیق نفس کشید تا ترسش مانعی برای کارش نباشه و بعد پای چپش رو از زمین جدا کرد؛حفظ تعادل براش سخت شد و درست لحظه‌ای که احتمال می‌داد پایان زندگیش باشه در آغوش گرم شخصی فرو رفت و به شدت عقب کشیده شد،محکم زمین خورد و بدن لاغرش حسابی دردمند شد. سرگیجه بهش اجازه‌ی بلند شدن نمی‌داد تا زمانی که چهره‌ی آشنایی بالای سرش قرار گرفت و دستش رو برای بلند کردنش دراز کرد.بومگیو به سرعت دست در دست مرد جوان گذاشت و با کمکش نشست.
یونجون رو به روی پسر کوچیکتر نشست،کمی مکث کرد و بعد دست‌هاش رو جلوی بدنش گرفت و مشغول صحبت شد.می‌دونست پسر نمی‌شنوه پس تن صداش رو پایین نگه داشت و بیشتر از دست‌هاش کمک گرفت.
-نونا همه چیزو برام گفت،ماجرای ناشنواییت و بحثی که با مادرت داشتی؛برام اهمیتی نداره که اونا برای آیندت چه برنامه‌ای داشتن و حالا ازت ناامیدن،اشکالی نداره اگر آینده‌ای برای تو نمی‌بینن اما آینده‌ی ما چی؟! وقتی داشتی این تصمیمو می‌گرفتی به من،به احساسم،به احساس خودت فکر نکردی؟!واقعا میخواستی به همین راحتی تنهام بذاری بومگیو!
جوشش اشک چشمان پسر کوچیکتر رو به درد می‌آورد و راه تنفس رو برای مرد جوان سخت می‌کرد.سرش رو بالا گرفت و بغضی که به گلوش فشار می‌آورد رو قورت داد.
دست بومگیو لحظه‌ای شانه‌ش رو لمس کرد و بعد شروع به صحبت کرد.توضیح داد که فکر می‌کنه اینجوری برای یونجون پارتنر کافی‌ای نیست و این افکار اذیتش می‌کنن.
-من دوستت دارم بومگیو!با تمام قلبم دوستت دارم. برامم فرقی نداره بتونی بشنوی یا نه من همه جوره دوستت دارم و همراهیت میکنم پس لطفاً منو با اونایی که ازت انتظارات بالایی دارن یکی نکن!
پسر کوچیکتر خودش رو به یونجون نزدیک تر کرد و یونجون بلافاصله دست‌هاش رو دور تن ضعیف بومگیو حلقه کرد،پسرک رو به خودش می‌فشرد و از حس وجودش لذت می‌برد؛سر بومگیو رو کمی عقب کشید تا بتونه چهرش رو ببینه و بعد تک به تک اجزای صورت ظریفش رو غرق بوسه کرد.در حین بوسیدن هر قسمت، به پسر کوچیکتر یادآور می‌شد که دوستش داره و ازش میخواست که تنهاش نذاره.
پسر کوچیکتر هم مدام دست‌هاش رو روی چشم‌هاش می‌کشید و اشک‌هاش رو پاک می‌کرد تا زمانی که مرد ازش خواست جلوی اشک‌هاش رو بگیره و بومگیو بی توجه به چشم‌های خیسش با خیال راحت لب‌هاشون رو بهم رسوند.یونجون غرق لذت از بوسه‌ای که پسر کوچیکتر شروع کرده بود،عمیق لب‌هاش رو می‌بوسید و بین لب‌های خودش اسیر می‌کرد؛این بازی شیرین تا زمانی که بومگیو بین دست‌های مرد جوان بیهوش شد ادامه داشت.پسر بیچاره دو روز بود از خواب و خوراک افتاده بود و حالا که خیالش بابت همه چیز راحت بود از حال رفته بود.
نگرانی مرد جوان به سرعت خودش رو نشون داد، می‌دونست که حمل کردن بومگیو تا بیمارستان سخته پس موبایلش رو از جیبش خارج کرد و با اورژانس تماس گرفت و با کمک چندین پرستار پسرک رو به اولین بیمارستانی که می‌شد رسوندن.پزشکی که پسر رو معاینه می‌کرد برای اطمینان از مصرف نشدن دارویی توسط پسر کوچیکتر دو سه تا آزمایش ازش گرفت و دو سری سرم تقویتی براش تجویز کرد.
مرد جوان خسته و درمانده کنار تخت بومگیو نشسته بود و دستش رو بین انگشتان خودش اسیر کرده بود،از خوب بودن حال بومگیو که مطمئن شده بود به نوناش زنگ زده بود؛می‌دونست وقتی خبر پیدا شدن بومگیو رو بهشون بده نمی‌تونن درست فکر کنن و فقط با سرعت خودشون رو به بیمارستان می‌رسونن اما پسر کوچیکتر به غذا احتیاج داشت پس مسیجی برای مادر خودش فرستاده بود تا غذای مقوی‌ای برای پسرکش بپزه و به بیمارستان بیاره.

𝖶𝗁𝖺𝗍 𝖼𝗈𝗆𝖾𝗌 𝖺𝖿𝗍𝖾𝗋 𝗌𝗎𝗆𝗆𝖾𝗋Where stories live. Discover now