دیدن دوبارهی یونجون زمان زیادی نبرد چون بعد از اون شب بومگیو به هیچ چیز جز یونجون فکر نمیکرد و نمیخواست با کس دیگهای وقت بگذرونه در نتیجه صبحها زود از خواب بیدار میشد و مرد رو تا دانشگاه همراهی میکرد و بعد از یک هفته که ساعت خروج یونجون توی دستش اومد،قبل از برگشتش به خونه دوباره به دیدنش میرفت و از دور به تماشای مرد مینشست.درسته جرأت نزدیک شدن به مرد جوان رو نداشت اما دلیل نمیشد خودش رو توی خونه حبس کنه و از دیدن دوبارهی مرد محروم بشه.گاهی مخفیانه ازش عکس میگرفت و شبهاش رو با دیدن اون عکسها صبح میکرد یا بخشی از چهرش رو طراحی میکرد.
مثل روزهای قبل آمادهی رفتن شد اما قبل از رفتن عطر جدیدی که نونا بهش هدیه داده بود رو به گردن و مچ دستهاش زد تا به دلیل گرمای هوا بوی بدی نگیره. موبایلش رو توی جیبش هل داد و سمعکهای جدیدش رو که طرح بامزهای داشتن توی گوشهاش گذاشت و در اتاقش رو باز کرد؛بدون توجه به مامان که دوباره غر میزد بدون صبحانه از خونه بیرون نره در رو باز کرد و به سرعت از خونه بیرون زد.بعدا هم میتونست یه چیزی بخره و بخوره اما فعلا دیدن دوبارهی یونجون در اولویت بود!به سمت محل زندگی یونجون پا تند کرد و وقتی پسر رو در حال پوشیدن کفشهاش دید پشت بوتههای بلندی که جلوی ورودی حیاط خونهی همسایه کاشته شده بود پنهان شد.لب زیرینش رو به دندون گرفت و با دقت به یونجون که با خانوادش خداحافظی میکرد زل زد.از بی توجهی پسر نسبت به بوتهها استفاده کرد و موبایلش رو از جیبش بیرون آورد و وارد Camera شد و با کمی زوم کردن چند عکس تار از شونههای پهن مرد گرفت و موبایل رو به جیبش برگردوند. یونجون به سمت در میومد پس کمی بیشتر بین بوتهها فرو رفت تا قابل رؤیت نباشه.
پسر جوان به در که رسید دستهاش رو بالا برد و کش و قوسی به بدن خستش داد؛شب گذشته نتونسته بود خوب بخوابه و اصلا حوصلهی درس خوندن رو نداشت اما چارهای نبود،باید زودتر فارغالتحصیل میشد تا کاری پیدا کنه.نفس عمیقی کشید که عطر ناآشنایی زیر بینیش پیچید و توجهش رو جلب کرد؛چند بار دیگه بو کشید اما وقتی چیزی دست گیرش نشد شونهای بالا انداخت و راهی دانشکده شد.
مثل همیشه پشت سر پسر به سمت دانشکده حرکت کرد و با لبخند به شونهای پهن و قد بلند مرد جوان خیره شد؛سعی داشت قدمهاش رو بی صدا برداره تا توجهی جلب نکنه.به جلوی دانشکده که رسید به رفتن مرد نگاه کرد و توی ذهنش "دلم برات تنگ میشه"ای تحویل مرد داد.
روز به نیمه رسیده بود و بومگیو با ظرف ناهارش روی نیمکتهای پشت حیاط دانشکده نشسته بود و منتظر یونجون بود؛کمی از غذاش رو خورده بود اما میلی به ادامهی خوردن نداشت پس در ظرف رو بست و به کولش برگردوند.از جاش بلند شد و به سمت در رفت تا با سرک کشیدن از اوضاع داخل دانشکده باخبر بشه. دستهاش رو به دیوار قفل کرد و سرش رو کمی از پشت دیوار بیرون آورد.به سختی از روی صندلی گرم و نرمش بلند شد و بعد از گذاشتن وسایلش توی کولش از کلاس خارج شد و به سمت در خروجی دانشگاه رفت.نزدیک به در که شد دوباره اون عطر خاص و دلنشین رو حس کرد پس با سرعت بیشتری به سمت در رفت تا عامل این بوی خوب رو پیدا کنه که ناگهان با شخصی بر خورد کرد و با پیچیده شدن پای لاغری دور پاش تعادلش رو از دست داد اما قبل از برخورد کردن به زمین سر شخص رو به روش رو بین بازوش گرفت تا از برخورد سرش با زمین جلوگیری کنه و بعد محکم زمین خوردن.خودش بود! اون عطر دلنشین از این شخص ساطع میشد!با هیجان سر اون شخص رو از بازوش فاصله داد تا بهتر شناساییش کنه اما با دیدن بومگیو چشمهاش چهار تا شدن.
بومگیو بعد از چند لحظه دریافت که توی موقعیت خجالت آوری قرار داد به سرعت از مرد فاصله گرفت و به سمت کولش رفت تا از جمعی که نگاهش میکردن فرار کنه که دست کشیده و آشنایی دور بازوی ظریفش حلقه شد.
-تو خوبی؟!بابت اتفاقی که افتاد متأسفم!
بومگیو نمیخواست برگرده و به چهرهی نگران یونجون نگاه کنه چون گونههای قرمز شدش به راحتی لوش میدادن پس سرش رو پایین نگه داشت و بند کولش رو محکم بین انگشتهاش فشرد.اینبار با ارادهی بیشتری تلاش کرد از دست مرد فرار کنه اما انگار یونجون دست بردار نبود.بومگیو چند نفس عمیق کشید و به سمت نگاه نگران یونجون برگشت.با دیدن دوبارهی مرد گونههاش دوباره رنگ گرفتن و به یاد آورد توی این چند هفته چقدر دلتنگ این نگاه بوده.
YOU ARE READING
𝖶𝗁𝖺𝗍 𝖼𝗈𝗆𝖾𝗌 𝖺𝖿𝗍𝖾𝗋 𝗌𝗎𝗆𝗆𝖾𝗋
Fanfiction𝖥𝗂𝖼: 𝖶𝗁𝖺𝗍 𝖼𝗈𝗆𝖾𝗌 𝖺𝖿𝗍𝖾𝗋 𝗌𝗎𝗆𝗆𝖾𝗋 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: 𝖸𝖾𝗈𝗇𝗀𝗒𝗎 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾 , 𝖲𝗅𝗂𝖼𝖾 𝗈𝖿 𝗅𝗂𝖿𝖾 , 𝖲𝗆𝗎𝗍 , 𝖥𝗅𝗎𝖿𝖿 𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋: 𝖡𝗋𝖽 فیکشن: 𝖶𝗁𝖺𝗍 𝖼𝗈𝗆𝖾𝗌 𝖺𝖿𝗍𝖾𝗋 𝗌𝗎𝗆𝗆𝖾𝗋 کاپل: یونگیو ژ...