Part 6

142 27 2
                                    

بافتن موهای سانا رو تموم کرد و با لبخند به بیرون رفتنش از اتاق خیره شد.باید برای جا زدن وسایل به کمک پدرش می‌رفت پس بلند شد و به سمت در اتاق رفت اما با شنیدن صدای نوتیفیکشن موبایلش متوقف شد و اون رو از روی میز برداشت.
"هی رفیق"
"قراره امروز عصر یادت نره!"
"لوکیشن"
شت!پاک یادش رفته بود به مناسبت به پایان رسیدن سال تحصیلی قراره توی یه کلاب نزدیک دانشکده جشن پایان سال بگیرن.واقعا دوست داشت توی اون جشن شرکت کنه اما تصمیم داشت امشب بومگیو رو دعوت کنه تا بتونه هم اتفاق دیشب رو جبران کنه هم درباره‌ی سوءتفاهم پیش اومده ازش عذر بخواد. این فکر که بخواد پسرک رو با خودش ببره به ذهنش رسید و لبخند رو به لب‌هاش هدیه کرد اما با یادآوری اینکه اون هنوز به سن قانونی نرسیده و اونجا براش خطرناکه لبخندش محو شد.می‌تونست بره و یکم خوش بگذرونه و برای شام برگرده تا با بومگیو کوچولوش وقت بگذرونه.
تمام وسایل برای سفر سه روزه جمع شده بودن،از جمله‌ این وسایل می‌شد به یه جفت سمعک زاپاس برای هر عضو خانواده،جی‌پی‌اس‌های کوچیک برای راحت پیدا کردن همدیگه،گوش پاک‌کن و دستمال و ضد عفونی کننده‌ی سمعک‌ها اشاره کرد؛گرچه به جز وسایل بهداشتی کلی لباس و خوراکی همراهشون بود. دست به کمر به کوه وسایل توی هال نگاه می‌کرد که متوجه حضور پدرش شد؛با کلافگی سمتش برگشت و مشغول غر زدن شد.
-مگه نگفتین چیز زیادی نمی‌برین؟حس نمی‌کنی وسایلتون برای سه روز یکم زیادیه؟!نکنه تصمیم گرفتین کل تابستون رو اونجا بمونید؟!
پدرش متقابلا شروع کرد توضیح دادن اینکه اکثر وسایل هدایا یا وسایلی هستن که مادربزرگ ازشون خواسته تهیه کنن چون به سلیقه‌ی مادر یونجون اعتماد بیشتری داره.
یونجون نمی‌تونست پوکر‌ تر از این بشه؛اون پیرزن اگه چیزی میخواست خودش باید میومد می‌خرید و می‌برد. درسته اونا ون داشتن اما این حجم از وسیله می‌تونست خیلی جاگیر باشه و جدا از اون یونجون باید کمر خودتو می‌شکست تا اونا رو توی ون بذاره و اگر همراهشون می‌رفت مطمئنا وظیفه‌ی خالی کردن ون هم با اون بود!
دوست داشت همه‌ی اینا رو به پدرش بگه اما میدونست بحث بی‌فایده‌ایه و وقت و ذهنش رو درگیر می‌کنه و به پارتی نمی‌رسه پس بیخیال سری تکون داد و مشغول خارج کردن وسایل و جا دادنشون توی ون شد.
جمع کردن همه‌چیز یک ساعت زمان برد و حالا وقتش بود که به کمرش استراحت بده پس چند مین روی کاناپه نشست تا نفسی تازه کنه و بعد بلند شد تا با خانوادش خداحافظی کنه.به توصیه‌های مادرانه‌ای که همیشه می‌شنید با دقت گوش داد و به پدرش امنیت کامل داد که مراقب خونه هست و قبل از خواب در‌ ها رو قفل می‌کنه،سانا رو در آغوش کشید و ازش خواست مراقب خودش باشه و در آخر ون رو تا لحظه‌ی خروج از کوچه نگاه کرد.موبایلش رو از جیب شلوار در آورد و برای بومگیو مسیجی فرستاد.
"خانوادم رفتن؛برای جبران دیشب...مایلی امشب رو باهم بگذرونیم؟"
برگشت توی خونه تا حمام کنه و آماده‌ بشه.

𝖶𝗁𝖺𝗍 𝖼𝗈𝗆𝖾𝗌 𝖺𝖿𝗍𝖾𝗋 𝗌𝗎𝗆𝗆𝖾𝗋Where stories live. Discover now