پارت 1

574 85 56
                                    

زیر باران تند به سوی سوپر مارکت راند. لعنت که دقیقا همین امشب ، در این هوای پاییزی سرد ، باید ابجویش تمام شود و تیم مورد علاقه ش مسابقه داشته باشد!
باران تند با شدت خودش را به بدنه ماشین میکوباند و روی اعصاب ییبو رژه میرفت. صدای موسیقی را بالا برد و با دقت بیشتری در خیابان ها راند.
تمام خیابان خالی و مغازه ها تعطیل بود.
چه توقعی از شهر کوچک اطراف پایتخت میرود؟ مردم منتظر موقعیتی بودند تا در مغازه ها را تخته و در خانه استراحت کنند!
نزدیک ایستگاه اتوبوس بود و با تشخیص فردی ایستاده زیر سایه بان ، سرعتش را کم و با تشخیص مسئول کتابخانه شهر ، جک اسپرتش را به کناره کشاند و توقف کرد.
شیشه را پایین داد و باد سوزناک وارد ماشین شد.

+اقای شیائو؟
بلند گفت و مرد قد بلند کمی خم شد. شال گردن ابی روشن تا بینی ش را پوشانده بود.
_سلام.
احتمالا او ییبو را به خاطر نمی آورد با اینکه چند هفته پیش برای جشن تولد به خانه ش دعوتش کرده بود.
+سوار شید برسونمتون.
تقریبا فریاد زد تا از پس صدای بلند باران به گوش جان برسد. جان دستهایش را در جیب پالتو روشنش فشرد.
_ممنونم. رو مانیتور زده اتوبوس تا پنج دیقه دیگه میرسه.
ییبو باشه ای گفت ، شیشه را بالا داد و با فشردن پایش روی پدال گاز با سرعت از ایستگاه دور شد.
+مردک رو مخ . نمیدونه وقتی بارون میاد راننده های اتوبوس میرن خونه شون؟
زیر لب غر غر کرد اما در دلش اعتراف کرد او چطور باید بداند؟ این مرد خوش قیافه پکنی اوایل بهار به این شهر امد و قطعا از وضعیت حمل و نقل شهر کوچک اطلاعی ندارد.
+فکر کرده اینجا پایتخته که همه چی بیست و چهار ساعته باشه؟

خودش را به مارکت چو رساند. یک فروشگاه زنجیره ای بزرگ بود که حتی اگر از اسمان شهاب هم می بارید تعطیل نمیشد.
به فروشنده پشت صندوق سلامی کرد. موهای بلندش که اخیرا کمی ویو و پوش داده بود با رطوبت باران حالتش را از دست می داد. چقدر برای بلند کردنشان زحمت کشیده بود! شش ماه تمام انواع تقویت کننده ها را به سرش مالید تا موهایش به پایین گردنش برسند.
یک باکس دوازده عددی ابجو ، چند رامیون فوری و مقداری چیپس و تنقلات برداشت و برای حساب کردن روی پیشخوان گذاشت.
+چه خبر خانم تانگ ؟
ییبو پرسید و فروشنده سری تکان داد تا موهای مشکی رنگ شده ش این طرف و آن طرف بروند.
×هیچی. مامانت چطوره؟
+خوبه. بهم گفت دو روز دیگه با همه اعضا انجمن تون ، میرید پکن.
خانم تانگ بارکد محصولات را با اسکنر سبک در دستش اسکن میکرد و صدای دینگ تاییدشان می آمد.
×اره .
+میشه منم ببرید؟
خانم تانگ خندید و کنار چشم هایش چین خورد.
×ایوو ییبو از اون موقع که با ما میومدی مسافرت خیلی گذشته! دیگه الان تو و فن چینگ بزرگ شدین نمیشه با ما بیاین که!
ییبو لبهایش را کودکانه اویزان کرد.
+قول میدم اذیتتون نکنم. شما و مامانم که برید؛ شهرمون دیگه زن خوشگل نداره موندن تو این شهر به چه درد میخوره؟

a Bystander _ YizhanWhere stories live. Discover now