پارت 6

287 66 49
                                    

وقتی جوابی نشنید ادامه داد.
+از زنا خوشت نمیاد؟ اصلا.. تو پکن وضعیتت چطوره؟
نمیفهمید ییبو چه قصدی از سوالات پراکنده ش دارد.
+امروز تو شیرینی فروشی خانم وو شنیدم درباره تو حرف میزنن. گفت چندبار خواسته دخترشو با تو اشنا کنه اما طفره رفتی. چه دلیلی داره؟
جان دستان سردش بین دستان گرمش فشرد.
_ییبو؟
+همم؟
_من به تو وفادارم باشه؟ کجا ادمی به کیوتی تو پیدا کنم؟
+من کولم!
جان اهسته خندید و ییبو را خواباند و رویش خیمه زد.
_باشه پسر خفن و جذاب! نمیدونم چندبار بهت گفتم. خودت میدونی دوست دارم مگه نه؟
ییبو سرش را به یک سو چرخاند.
+مگه قرار نبود همو دوست نداشته باشیم؟
جان بینی ش را به گردن سفیدش مالید و چند بوسه همانجا گذاشت.
_بهش پایبند نبودم.
+خوبه که صادقانه میگی.
_اوممم ییبو خیلی شیرینی.. یه راند دیگه میتونی؟
+رو تخت نه.
_کجا دوست داری؟
+نمیدونم.
_تو حموم؟
+نه
_رو اپن آشپزخونه؟
+نه
_پس کجا؟
+نمیدونم.. بیرون چطوره؟ تو طبیعت.
جان خندید و کنارش دراز کشید.
_احمق.
+با حاله که . مگه انسان های اولیه تو پنت هاوس تولید مثل کردن؟

جان پشتش را به او کرد.
_باشه باشه درست میگی. بخواب.

وقتی جان سمتش نچرخید موهای بلند او را کنار زد و بوسه هایش از گردن به کتف و بازوهایش کشیده شد. خال روی بازویش را هم بوسید. در تن جان ، جایی مانده بود که با لبهایش لمس نکرده باشد؟
جان تکانی خورد و وقتی ییبو مطمئن شد بیدار است در گوشش گفت .
+بیا مثل ادمای قرن بیست و یکم تو تخت انجامش بدیم.

با بوی لطیف و گرمی بیدار شد.
+جاان؟
_تو اشپزخونه م.
ملافه را دورش پیچید و به هال رفت. با دیدن جان که در حال دراوردن کوکی ها از سینی فر است لبخند بامزه ای زد.
+زن خوب به تو میگن!
جان نیشخند کجی زد.
_واو چه زن خوبی داری. شبا کونت میزاره روزا شیرینی میپزه.
ییبو روی صندلی اپن نشست.
+راست میگی. دیگه نمیزارم تاپ باشی تا بفهمی کـ..
جان کوکی را که چند ثانیه فوت کرده بود ، در دهان ییبو چپاند و ساکتش کرد.
_انقد حرف نزن.. چطوره خوشمزه ست؟
ییبو با چشمان درخشان سرش را بالا و پایین کرد. جان یکی دیگر به دستش داد.
_فوتش کن بعد بخور.
درحالیکه با انگشتانش موهای بهم ریخته توله شیرش را مرتب میکرد گفت.
_راستی نمیخوای یکم مودب باشی؟ من که هم سنت نیستم اینجوری صدام میکنی.
+چجوری؟
ییبو پرسید و نیمی از کوکی که هنوز نرم بود و خوب سفت نشده بود جوید. جان تقریبا مرتب کردن موهایش را تمام کرد.
_حداقل بهم بگو جان گا.
+پففف تو خوابت.
جان برایش یک لیوان اب پرتقال اورد و گفت اگر وقت دارد اخر هفته اینده به پکن بروند و کمی خوش بگذرانند.

او مراقبش بود و ییبو هر هفته وابسته تر میشد. از ماه بعد بعضی شبها بی دلیل به خانه جان می آمد و چند ساعتی کنارش میگذراند. فیلم می دیدند و پی اس فایو بازی میکردند.
با وجود همه اینها نمیخواست اعتراف کند جان را دوست دارد.

a Bystander _ YizhanWhere stories live. Discover now