خلاصه

145 19 3
                                    


«بعد از هفت‌ماه انتظار توی لانه‌ی‌ آهویی‌اش، حالا وقتش رسیده بود که بچه‌آهو به همراه مادرش پا به قلب جنگل بگذاره و اولین بهارِ عمرش رو با غلتیدن روی چمن‌ها، دویدن بین گل‌ها و دنبال‌کردن پروانه‌ها تجربه و سپری کنه. اما گویا اولین تجربه‌ها اون‌قدرها هم به خوبی و خوشی رقم نمی‌خوردند مگراین‌که یک خون‌آشام پانصدساله‌، سر راه بچه‌آهوی قصه قرار می‌گرفت و اون‌رو برای پیداکردن آهوی مادر، توی قلعه‌ی خودش بزرگ می‌کرد...»

ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴀᴍ, ʜʏʙʀɪᴅ, ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ
ᴄᴏᴜᴘʟᴇ: ᴛᴀᴇᴋᴏᴏᴋ

CAFUNÉWhere stories live. Discover now