.・。.・゜✭・.・✫・゜・。.
خودش رو لبهٔ پهن پشت بوم کشید و نگاهش رو به پایین ساختمون داد. هنوز هیچ خبری نبود پس با خیال راحت دستهاش رو به عقب تکیه داد و سرش رو سمت آسمون گرفت. ابرهای پنبهای جلوی نور خورشید رو میگرفتن و این باعث خوشحالی جیسونگ می شد؛ چون قرار نبود نور آفتاب چشمهاش رو موقع تیراندازی اذیت کنه و خدشهای به ماموریتش وارد بشه.
وزنش رو روی دست چپش انداخت، با دست دیگهاش تلفن همراهش رو از توی جیب کت چرمش بیرون کشید و صفحهاش رو روشن کرد. درسته که دیدن عکسش تاثیر زیادی روی جیسونگ نمیذاشت، اما وقتی مینهو بعد از فهمیدن حقیقت راجعبهش ازش فاصله گرفته بود، جیسونگ جز نگاه کردن به لبخند غیر قابل لمسش از پشت صفحه گوشی و گرفتن همون یک ذره آرامش غیرواقعی، چاره دیگهای نداشت. آهی کشید و زیر لب به خودش و قلب عاشقش ناسزایی گفت. مینهو همۀ قلب جیسونگ رو تصاحب کرده و بعد با بیرحمی تمام ازش فاصله گرفته بود. چرا؟ چون جیسونگ توی مسیری قرار داشت که باب میل پسر بزرگتر نبود.
بار دیگه به عکس مینهو خیره شد، موهای مشکی رنگی که پیشونی بلندش رو پوشونده بودن و لبخند ملیح مخصوص به خودش که کم پیش میومد روی لبهاش بشینه. لبخندی به عکس زد و گوشی رو توی جیبش برگردوند. خوب یادش میومد که اون عکس رو دقیقا روز قبل از بهم زدنشون از مینهو گرفته؛ درست وقتی توی کافه همشگیشون نشسته بودن و از کنار همدیگه بودن لذت میبردن.《فلش بک》:
پا روی پا انداخته و همونطور که سیگارش رو توی جاسیگاری که گارسون براش آورده بود خاموش میکرد، به در شیشه کافه خیره شد. انتظار مینهو رو توی این کافه کشیدن کاری بود که هر سهشنبه با شوق انجامش میداد؛ عادتی که توی دو سال باهم بودنشون، هیچوقت ازش خسته نشده بودند. گذروندن وقتشون کنار همدیگه توی کافۀ دنج نزدیک شرکت مینهو اوایل فقط برای صرفهجویی توی زمانشون و رسیدن مینهو به جلسههای شرکت بود؛ اما حالا به یکی از روتینهای مورد علاقۀ جفتشون تبدیل شده بود که هیچوقت از دستش نمیدادن.
سیگار جدیدی روشن کرد و همون لحظه در شیشهای کافه باز شد و مینهو داخل اومد. پالتوی بلند سرمهای به تن داشت و شالگردن سفید سرمهای که جیسونگ براش خریده بود هم دور گردنش بسته شده بود.
سمت میز همیشگیاشون اومد. دستکشهای چرمش رو از دستش بیرون آورد و همونطور که به گارسون اشاره میکرد تا برای گرفتن سفارشهاشون بیاد، پالتوش هم از تنش بیرون آورد. روبهروی جیسونگی که با لذت و عشق نگاهش میکرد نشست و سیگارش، که بدون اینکه پسر کوچکترکشیده باشدش حالا تا فیلتر سوخته بود رو از میون انگشتهاش بیرون کشید و توی جاسیگاری خاموشش کرد.
-اونقدر غرق منی که حواست به سیگارت نیست هان جیسونگ؟!
جیسونگ خندهای کرد و به چشمهای کهربایی پسر روبهروش خیره شد.
-اونقدر غرق توام که هیچچیز و هیچکس رو جز تو نمیبینم لی مینهو.
مینهو منتظر شد تا گارسون لیوانهای قهوهاشون رو روی میز بذاره و بعد از رفتنش کمی اطراف رو نگاه کرد و با دیدن اینکه کسی حواسش به اون دو نیست، به جلو خم شد و بوسۀ سطحی و کوتاهی به لبهای دوست پسر جذابش زد.
-انقدر لاس نزن جی، اینجا دست و بالم بستست پسر.
جیسونگ سری تکون داد و با شیطنت ابرویی بالا انداخت.
-داری ترقیبم میکنی بیشتر اذیتت کنم.
مینهو فنجون قهوهاش رو برداشت و به بخاری که ازش بالا میومد خیره شد.
-نیازی به شیطنت کردنت نیست، بدون اون هم من همیشه برای با تو بودن آمادگی دارم.
چشمکی زد و ادامه داد:
-فقط باید مکان مناسبش باشه.
جیسونگ با خنده سری تکون داد و از توی پاکت سیگارش که روی میز بود نخ سیگاری برون کشید و بین لبهاش گذاشت. مینهو نگاهش رو از پسر گرفت و جرعهای از قهوهاش خورد، به خاطر آرامشی که از طعم تلخش بهش دست داده بود لبخند کوتاهی روی لبهاش نشست و چشمهاش رو بست. قطعا قهوه بعد از جیسونگ، تنها چیزی بود که میتونست خستگی یک روز طولانی رو از تنش بیرون بیاره.
جیسونگ که هنوز نخ سیگارش رو روشن نکرده بود اون رو از بین لبهاش بیرون آورد و نیشخند کلافه ای زد:
-چرا باید کاری کنی که به قهوهها هم حسودیم بشه؟!
مینهو متعجب چشمهاش رو باز کرد و فنجونش رو روی میز گذاشت.
-منظورت چیه؟!
جیسونگ نفس کلافهای کشید و و بدون اینکه جوابش رو بده سیگارش رو روشن کرد و کام عمیقی ازش گرفت. مینهو سیگار رو از بین لبهاش بیرون کشید و منتظر بهش نگاه کرد تا جواب سوالش رو بده.
-با قهوه همیشه خوشحالی... ولی من نمیتونم انقدر خوشحالت کنم. این باعث میشه هم حسودی کنم، هم از خودم ناراحت باشم.
مینهو سیگار رو بهش پس داد و با لبخند به صندلیش تکیه زد. اون پسر برعکس چیزی که نشون میداد بیش از اندازه کیوت بود و این قلب مینهو رو ذوب میکرد. نمیدونست چطوری باید به جی ثابت کنه که تنها دلیل زندگی کردنشه. فقط تونست زیر لب "دیوونه"ای بگه و به اخم میون ابروهای پسر زل بزنه. جیسونگ تقصیری هم نداشت، اون از چیزی که توی قلب مینهو میگذشت بیاطلاع بود و تنها کسی که میدونست مینهو چقدر عاشق جی شده، خودش بود و خودش.
-این خیلی کیوت که به همه چی حسودیت میشه جی.
جیسونگ ابروهای توی هم رفتهاش رو باز کرد و چشمهاش رو چوخوند.
-اگه تو ام به اندازۀ من عاشق بودی، میفهمیدی که اصلا هم چیز کیوتی نیست و خیلی هم مسخره و عذاب آوره.
مینهو فنجون قهوهاش رو دوباره برداشت و اینبار همش رو یک جا سر کشید و در جواب پسر با لبخند شیرینی گفت:
-کی گفته من عاشق نیستم؟ کی گفته من نمیدونم حسودی چیه؟
با دیدن سکوت جیسونگ ادامه داد:
-جی باور کن اینکه زیاد بهت نمیگمش به این معنی نیست که دوست ندارم. من فقط توی این چیزا خیلی بدم... اما تو باید بدونی که قلبم رو برای خودت کردی و من اونقدر عاشقتم که نمیتونم با کلمهها بیانش کنم.
جیسونگ لبخندی زد و سرش رو تکون و فنجون قهوهاش رو سمت مینهو هل داد.
-ترجیح میدم تو بخوریش. هم بیشتر از من قهوه دوست داری، هم اینکه چشیدن لبهات وقتی مزۀ قهوه میدن برام خوشمزه ترش میکنه.
مینهو لبخندی به دلبریهای پسر زد و فنجون قهوهاش رو برداشت.
بعد از اینکه قهوهاش رو خورد هردو از سر میز بلند شدن و بعد از حساب کردن قهوههاشون از کافه بیرون رفتن. مسیر کوتاهی رو باهم قدم زدن و توی پارک نزدیک کافه روی یه نیمکت چوبی نشستن. جیسونگ سرش رو روی شونه مینهو گذاشت و همونطور که به درخت بیبرگ روبهروشون خیر بود و زیر لب شعری رو برای مینهو زمزمه کرد:
YOU ARE READING
More Beautiful than the Stars✨️✓
Fanfiction꒰ MinSung Oneshot ꒱ ꒰ Genre: Romance, Crime, Smut🔞 ꒱ "جیسونگ بین کار و معشوقهاش، لی مینهو، مجبور به انتخاب بود. خودش هم نمیدونست که شلیک کردن به پسر برای نگه داشتن زندگیش به دور از دردسر درسته. یا به آغوش کشیدن مینهو و تحم این دردسر شیرین." ˗ˏˋ w...