فصل یکم

8 3 0
                                    


بخش یکم: خیانت

پدر در حالی که شنل مبدل خودرا می پوشید گفت، لباسی که خوب طراحی شده باشد، هویت جدیدی است. از حالاتا زمانی که برگردم، دیگر پادشاه نیستم. دختر به پدر التماس کرد، به من یاد بده که چطور لباس مبدل طراحی کنم. پدر این کار را کرد، و بیشتر از آن. در زیر نور شمع، هر راهی را که برای فرار از قصر بلد بود فاش کرد؛ چرا که پادشاه وِن از سرزمین یان شیفته حقیقت بود، چیزی که درون دیوارهای جلا خورده عمارتش یافت نمی شد.

___________________________


چیست حقیقت؟ دانشمندانش می­ جویند. شاعرانش می­ نویسند. امپراطوران برای­ شنیدنش طلا می پردازند. اما در هنگامه تلاش، حقیقت، نخستین چیزی است که به آن خیانت می‌ کنیم.

نخستین از یازده، در مورد حقیقت

حقیقت؟ چرا که نه، این یک دروغ پنهان است.

دومین از یازده، در مورد حقیقت


هیچ شبی برای خیانت عالی نبود، اما این یکی چرا.

مراسم سه روزه عزاداری به پایان رسیده بود. بیشتر مردم برای صرف شام به خانه رفته بودند. کسانی که در خیابان‌های شهر وقت می گذراندند، چشمانشان را به دروازه شرقی، جایی که ملکه هر سال از آنجا به شهر باز می‌گشت، دوخته بودند. و بعد، مه از راه رسید. از کوهستان شان لونگ در همسایگی پایین آمد و بلوارهای آهکی را مهر و موم کرد. وقتی مه به درون قصر خزید، دختر و برادرش نیز بیرون آمدند. آنها از گذرگاه‌های مخفی ای بیرون جستند که دختر به خوبی آنها را می‌شناخت- و شاید با توجه به هویتش، بسیار خوب- و از میان محوطه حیاط و دیوارهای بخش بندی شده به سرعت به طرف منطقه بازار رفتند. هنگامی که به طاق­نمای فانوس سرخ رسیدند، آتشی در دل دختر شعله کشید. برخی برای تجارت جنس لطیف به شلوغ­ترین محله تجاری پایتخت سلطنتی می آمدند؛ اما او؟

او آمده بود عدالت بخرد.

برادرش قبل از اینکه دختر از آنجا بگذرد، او را نگه داشت: بانوی من! اگر او را در این مکان بانوی من صدا می کرد، ممکن بود سهوا او را شاهدخت هِسینا هم خطاب کند.

- بله، سایان؟

- هنوز هم می تونیم به عقب برگردیم.

انگشتان هسینا دور بطری شیشه ای که از شال کمر پهن ابریشمی اش آویزان بود، بسته شد. آنها می توانستند. او می‌توانست بگذارد عزمش مانند زهری که در بطری ریخته شده بود، بخار شود؛ که البته کار آسانی بود، اما فهمیدن اینکه بعد از آن چطور باید با خودش کنار بیاید... نه چندان. محکم ایستاد و به سمت برادرش برگشت. او برای کسی که خطر مرگ با مجازات هزار زخم تهدیدش می‌کرد، به ‌طرز قابل ‌توجهی آرام به نظر می‌رسید؛ علی‌رغم هانفوی کهنه ­اش، لباس‌ نازک آراسته ای به تن داشت و هر تار موی تیره‌ اش در گره بالای سرش، صاف و استوار سر جای خودش قرار گرفته بود.

تبار درنا: ناول چینی فانتزیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora