Part 3

73 8 2
                                    

با خوشحالی سمت شهربازی میرفتن، یونگبوک میخندید و هیونجین باهاش شوخی میکرد، تولد هیونجین بود و هردوشون خوشحال بودن؛ یونگبوک نمیتونست صبر کنه تا شب کادوشو به هیونجین بده، یک ست حلقه کاپلی.
هیونجین به یونگبوک نگاه کرد و با خنده گفت
_تو زیباترین پسری هستی که میتونستم ببینم
یونگبوک با خجالت خندید و مشت آرومی به شونه هیونجین زد
_هعی از این حرفا نزن
هیونجین خندید و سمت یونگبوک خم شد
_اگه بزنم چی میشه؟ منو با مشتای کوچیکت میزنی؟
یونگبوک با لپای قرمز شده به بیرون شیشه ماشین نگاه کرد
_حواست به رانندگیت با... مواظب بااش
و بعد هیونجینی بود که فلیکس رو گرفته بود تا آسیبی بهش نرسه...
. . . . . . . . . . . . . . .
از خواب بیدار شد، نفس نفس میزد لیوان آب روی دراور کنار تختشو برداشت و یک نفس سر کشید، بازم اون دوتا پسر ولی بالاخره قیافه اونیکی پسر رو دیده بود، اون خودش بود!.
بعداز اینکه کمی آروم گرفت به خوابش فکر کرد، خودش و پسری به اسم... هیونجین؟ هیونجین کی بود؟ چرا از وقتی بهوش اومده ندیدتش؟ چرا کسی درموردش حرف نمیزنه؟
سرش از شدت سوالات درد گرفته بود، آهی میکشه و به سقف نگاه میکنه؛ یعنی اگه از مینهو یا جیسونگ میپرسید میدونستن کیه؟ بهش میگفتن؟
چشماشو بهم فشار میده، خسته شده بود از فکر کردن زیاد، چشماشو میزاره روهم تا دوباره بخوابه و امیدوار بود بازم خواب اون دوتا پسر رو ببینه
. . . . . . . . . . . . . . .
به سمت گلفروشی حرکت میکرد، گلفروشی که بهش گفتن قبل از تصادف مال اون بوده پس تصمیم گرفت بازم توش کار کنه؛ به خواب دیشبش فکر میکرد، به هیونجین، چرا وقتی بهش فکر میکرد یک احساس عجیبی میگرفت؟ مگه اون کی بود؟
با رسیدن به مغازه فکر کردن رو گذاشت کنار و بعداز باز کردن در وارد مغازه شد
'هیونجین وارد مغازه شد و سمت فلیکس رفت تا دسته گل آماده شدشو ازش بگیره، هیونجین چندوقتی بود که از صاحب این گلفروشی کوچیک خوشش اومده بود، وقتی دسته گل رو گرفت و پولشو حساب کرد دسته گل رو به طرف صاحب گلفروشی گرفت
"لی فلیکس، از همون اولین بار که دیدمت ازت خوشم اومد، پسر دوست داشتنی گلفروش که همه محله دوستش دارن، همیشه از دور نگاهت میکردم و در آخر وارد مغازت شدم و دسته گل سفارش دادم، و حالا با گذشت یک هفته و با دسته گلی که از خودت گرفتم ازت میخوام که با من قرار بزاری"
فلیکس با تعحب به هیونجین نگاه میکنه و بعد با خوشحال سمتش میره و بغلش میکنه
"حتما هوانگ هیونجین"
و بعد لباشو روی لبای پسر بزرگتر قرار میده'
سرشو میگیره و روی صندلی میشینه، بازم سردرد و بازم اون دوپسر، اون دوپسر که یکیش خودش بود و اونیکی هیونجین!.

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

خب پارت جدید، حس میکنم روند داستان رو یکم سریع پیش میبرم نه؟

ForgetfulnessOnde histórias criam vida. Descubra agora