روی مبل نشسته بودند و بهم نگاه میکردند؛ فلیکس دنبال توضیحی از طرف اون چهارنفر بود، پدرش، مادرش، مینهو و جیسونگ
_چرا درمورد هیونجین چیزی بهم نگفتید؟
مادر فلیکس با نگاه شرمنده ای نگاهش کرد و بعد زمزمه کرد
_فلیکس عزیزم بیا بعدا درموردش صحبت کنیم
فلیکس اخمی کرد
_بعدا میشه کی؟ من الان میخوام بدونم
مینهو اخمی میکنه و نگاهش میکنه
_فلیکس، بی احترامی نکن، ما فقط میخواستیم تو آسیب نبینی
_چرا باید آسیب ببینم؟ هیونجین چطوری میتونه به من آسیب بزنه؟
جیسونگ ناراحت به مینهو نگاه میکنه و بعد نفسشو با لرزش بیرون میده
_فلیکس، هیونجین... هیونجین مرده
فلیکس با اخم به جیسونگ نگاه میکنه، هیونجین مرده؟
_مرده؟ یعنی چی؟ من حرفتو باور نمیکنم
پدر فلیکس اخمی میکنه و سمت پسرش میره
_پسرم، منطقی فکر کن، اگه نمرده بود چرا تو این یک ماه نیومد دیدنت؟
فلیکس عقب عقب میره و روی مبل میشه، پدرش با نگاه دلسوزانه ای نگاهش میکنه و کنارش میشینه
_میدونم باورش سخته، کنار اومدن باهاش سخته، ولی باید قبولش کنی فلیکس
فلیکس اخم میکنه و بعد از جاش بلند میشه
_نه، من به این راحتی ها حرفتونو باور نمیکنم، میریم خونه خانواده هیونجین، باید با چشمای خودم ببینم
مینهو از جاش بلند میشه و سمت فلیکس میره
_باشه، میریم، من میبرمت، اگه بخوای سر قبرش هم میبرمت تا باور کنی
فلیکس اخمی میکنه و سمت در ورودی میره، کفش هاش رو میپوشه و به بیرون خونه میره و بعداز اون مینهو دنبالش میاد و توی ماشین میشینن.
مینهو سمت خونه خانواده هیونجین میرفت، داشت به واکنش برادرش به مرگ هیونجین فکر میکرد، بهرحال فلیکس هیونجین رو خیلی دوست داشت، همونقدر که هیونجین دوستش داشت و بخاطرش جون خودش رو توی خطر انداخت.
مینهو میدونست اگه اون روز هیونجین خودشو سپر فلیکس نمیکرد معلوم نبود چی میشد، شاید برادرش میمرد، ولی الان دیگه هیونجینی نبود که مینهو بتونه ازش تشکر کنه؛ به روز هایی که همراه جیسونگ، فلیکس و هیونجین بیرون میرفتند فکر کرد، لبخند غمگینی زد، اگه هیونجین نبود اون هیچوقت نمیتونست با جیسونگ وارد رابطه بشه؛ اون بهترین دوستش بود.
بعداز رسیدن به خونه خانواده هیونجین از ماشین پیاده شدند و سمت درشون رفتند، در زدند و منتظر موندن و بعداز یک دقیقه در خونه توسط آقای هوانگ باز شد، اون پیرمرد سرحال و خوشحال تبدیل به یک پیرمرد خسته شده بود.
_اوه فلیکس پسرم، خوشحالم که دوباره میبینمت، خانم بیا ببین کی اومده به دیدن ما
فلیکس با اخم به لباس های سیاه و قیافه خسته آقای هوانگ نگاه کرد، مردی که یک زمان پدر صداش میکرد چرا الان انقدر ظاهرش شکسته شده؟
خانم هوانگ بعداز لحظه ای اومد و با دیدن فلیکس اشک توی چشماش جمع شد و اون رو در آغوش گرفت
_فلیکس پسرم، بالاخره اومدی، خیلی منتظرت بودم
فلیکس رو از آغوشش خارج کرد و به صورت مثل خورشیدش نگاه کرد
_این پیرزن پیر منتظر تنها یادگاری پسرش بود
تنها یادگاری پسرش؟هیونجین واقعا مرده بود؟ نمیتونست باورکنه
. . . . . . . . . . . . . . .
فلیکس سمت پرستار های اونجا رفت
_هیونجین رو ندید؟
پرستار ها با ترحم بهش نگاه میکنن، اون پسر الان یک ماه بود که اونجا بستری بود، بعداز فهمیدن اینکه عشقش مرده نتونست کنار بیاد و بعداز یک خودکشی ناموفق الان توهم میزد عشقش زندهست
یکی از پرستارها لبخند غمگینی زد
_چرا اتاقتون رو نگاه نمیکنی؟
فلیکس با لبخند سری تکون داد و سمت اتاقش راه افتاد؛ وارد اتاق شد و بعداز دیدن هیونجین سمتش رفت
_هیونجین اینجا بودی، میدونی چقدر دنبالت گشتم؟
هیونجین لبخندی میزنه و به فلیکس نزدیکتر میشه
_ببخشید، میخوای بخوابیم؟
فلیکس بعداز کشیدن خمیازه ای سر تکون میده و همراه هیونجین سمت تخت میره، توی آغوش هیونجین خیالیش فرو میره و بهش نگاه میکنه، لبخندی میزنه و چند دقیقه بعد تو آغوش هیونجین خیالی خودش بخواب میره._ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
شاید بگین چطوری؟ باید بگم ممنون شما چطوری، اصلا انتظار نداشتین هیونجین مرده باشه نه؟
خیلی کوتاه شد و همچنین اصلا طبق انتظاراتم نشد ولی به عنوان اولین کاری که تا آخرش پیش رفتم قابل قبوله
ممنون که خوندینش❤
![](https://img.wattpad.com/cover/360213937-288-k964358.jpg)
YOU ARE READING
Forgetfulness
FanfictionCoupel : Hyunlix,Minsung Ganres : Dram, Vague, Sadend Start : 1402/10/21 End : 1402/11/8 آپ : پنجشنبه ها و یکشنبه ها بازهم صدای خنده های اکو شده تو سرم، بازم تصویر بوسه های تکیه داده شده به دیوار دوپسر، اون دوپسر کی بودن؟ چرا من هرموقع از این کوچه...