تمام خاطراتمان را در گوشه ای از محفوظ از قلبم نگه داشته ام ، هر روز ان هارو مرور میکنم تا مبادا کوچکترین جزئیات ان روزها رو یادم بره، بهت قول دادم تا زمانی که مایی وجود داشته باشه به تو و عشقمان پایبند باشم، قول دادم در سرمای زمستان با گرمای نفس هایمان برایت خانه ای بسازم ،قول های زیادی دادم مثل قدم زدن در مسیر رودخانه،تماشای مهتاب در شب های پرستاره، شب هایی که ستاره ها برای تماشای ما از اسمان به سمت زمین سقوط میکنن، تنها خواسته ام از تو این است که قول دهی فراموشم نکنی حتی اگه خورشید فراموش کند طلوع کند،حتی اگه در دو جهان و دونیای متفاوت باشیم، بیا برای همیشه این عشق را در قلبمان هک کنیم و به گذرزمان اجازه ی فراموش شدن ندهیم.
من همیشه کنارت هستم.
چوی یونجون
برخلاف روز نسیم در شب ملایم و خنک بود،مدتی بود که روز هایش در جستوجوی سرنخی از گذشته اش سپری میشد. خسته و درمانده شده بود ، صدای برخورد پسترهایی که نسیم ان ها را به حرکت دراورد بود در کوچه میپیچید،یکی از ان ها از دیوار جدا شد و جلوی پایش افتاد،مکث کرد ، خم شد و پوستر را از روی زمین برداشت،با دیدن چهره ی او فکر میکرد که خیالاتی شده و اشتباه میبیند ،اما نه خیالاتی شده بود نه اشتباه میدید.
پوستر فیلم بود ،در میان بازیگران چهره ی او را دید خودش بود ممکن نبود چهره ی او را فراموش کند ، ان لب ها ،چشم ها و ابروها تنها متعلق به یک چهره بود ،همان چهره ای که گذرزمان هم نتوانست از ذهن او پاک کند .
پوستر را در جیبش گذاشت و به سمت خانهاش رفت، رمز در را وارد کرد ،به سمت لپ تابش رفت و اسم سریال را از روی پوستر سرچ کرد، با بالا امدن صفحه و دیدن چهره ی گیو لحظه ای قلبش از تپیدن ایستاد، روی عکس کلیک کرد نگاهی به نوشته ی پایین عکس انداخت،" چوی بومگیو بازیگر نقش اول سریال.. "
زیر لب زمزمه کرد:
" شاید اون رو با این اسم بشناسن اما اون گیوی منه"
تمام شب را به جستجوی ادرسی از او بود، چیز زیادی دستگیرش نشد تنها ادرس محل معرفی سریال را یافت که فردا برگزار میشد.
خبرنگاران زیادی در محل برگزاری کنفرانس حضور داشتند،قلبش از خوشحالی تند تند میتپید ،خیلی وقت بود که منتظر این لحظه بود اما از شدت دستپاچگی نمیدانست باید چه بگوید کلمات به صورت ناهماهنگ در ذهنش شناور بود ، در میان مرتب کردن کلمات بود ،تا اینکه چندین ماشین نزدیک شدن، خبرنگاران به سمت ماشین ها دویدند ،چندين بادیگارد دور تا دور ماشین ها حلقه زدند تا بازیگران اسیب نبید.
در ماشین باز شد، یونجون با دیدن چهره ی گیو لحظه ای قلبش از تپیدن ایستاد، محو چهره ی زیبا و پرستیدنی او شد ،با تمام وجود دلش برای ان چهره تنگ شده بود. انقدر غرق تماشای او بود که متوجه نشد که چه زمانی او نزدیک در ساکن کنفرانس شده .
منتظر نشست تا پایان کنفرانس اورا ببیند اما باز نتوانست اورا ببیند، بخاطر تجمع زیاد خبرنگاران و طرفدار ها بازیگران و سایر افراد از در دیگری رفته بودند.
ناراحت بود که نتوانست اورا ببیند اما از طرفی خوشحال بود که اورا پیدا کرده بود.
از ان روز یک هفته میگذشت. در مسیر برگشت به خونه بود که چهره ی آشنایی را دید مردی قد بلند را دید که جلوی در کافی شاپی ایستاده بود چهره اش برایش بیش از حد اشنا بود سعی کرد بخاطر بیاورد اما نتوانست چیزی به یاد بیاورد، این روزها تنها چیزی که حواسش به ان بود گیو بود.
مرد به سمت در کافی شاپ رفت و دو پسر از کافی شاپ بیرون امد.لحظه ای با دیدن ان چشم ها تمام رشته ی افکارش پاره شد"من اون چشمارو میشناسم" ان چشم های معصوم و امیدوار را نمیتوانست از یاد ببرد.
عشقی که در چشمان او وجود داشت دلیل تپیدن قلب یونجون بود .
مدتی محو تماشای ان چشم ها بود، حالا فهمید چرا ان مرد انقدر چهره اش برایش اشنا بود او را در روز برگزاری کنفرانس دیده بود.
با خود گفت " این دفعه باید با او صحبت کنم "
با سرعت به سمت او میرود ناگهان چیزی مانع رسیدن او به گیو شد نگاهی به مرد جلوی رویش انداخت و تقلا کرد تا از او عبور کند اما مرد بزرگتر و قوی تر بود با دو دستش او را به عقب هل داد، یونجون مسمم به سمت ماشین رفت اما باز مرد مانعش شد، با خود فکر کرد " باید صداش کنم شاید نتونم برم نزدیکش اما اگه صداش کنم شاید منو ببینه و بشناسه "
با صدای بلند گفت :
"گیو گیو منم یونجون لطفا صبر کن این طرف رو نگاه کن، ولم کنید باید باهاش حرف بزنم"
بومگیو با شنیدن فریاد های یونجون لحظه ای مکث میکنه زمانی که برمیکردد تا منبع صدا رو دنبال کنه، تهیون صدایش میزنه:"منتظر چی هستی سوار شو "
سلام آیومی هستم
امیدوارم با من همراه باشید
این داستان شبیه نسیم بهاری میمونه شاید اولش کمی سرد بنظر برسه اما هرچقدر که بیشتر پیش بریم لذت بخش میشه .
YOU ARE READING
Playing with hearts
Romanceبهت قول دادم تا زمانی که مایی وجود داشته باشه به تو و عشقمان پایبند باشم، قول دادم در سرمای زمستان با گرمای نفس هایمان برایت خانه ای بسازم ،قول های زیادی دادم مثل قدم زدن در مسیر رودخانه،تماشای مهتاب در شب های پرستاره، شب هایی که ستاره ها برای تماشا...