بومگیو سوار ماشین میشه، در مسیر برگشت به خانه به صدایی که شنیده بود فکر میکرد .برایش سوال بود که ان صدای اشنا را در کجا شنیده بود ؟
در مسیر بار ها و بارها به ان صدا فکر کرد اما به یاد نیاورد که ان صدا متعلق به چه کسی بود .از ماشين پیاده شد و رمز در را وارد کرد، وارد خانه شد، ان قدر درگیر ان صدا بود که نفهمید چگونه به خانه بازگشته . نتوانست به ان صدا فکر نکند چیزی نبود که به این اسانی از فکرش بیرون برود . تمام چیزهایی که در ماشین تهیون به او گفته بود را مانند توهمی کمرنگ به یاد می اورد .
با خود گفت :
" حتما چون صدای گیرایی بود فک کردم جایی شنیدم "تقریبا نیمه شب بود اما بومگیو هنوز نخوابیده بود، حتی نمیتوانست بیخیال شود که چیزی شنیده چون دقیقا از همان لحظه ای که سوار ماشین شده بود حواسش سرجایش نبود حتی شام هم نخورده بود، دست خودش نبود نمیتوانست فکر نکند . خسته بود پس بنابراین به سمت اتاقش رفت.
روی تختش دراز کشید و به نور هایی که در بیرون ثابت یا محرک بودند خیره شده بود، هزاران نور را میدید که هر کدامشان روشنای مخصوص خود را داشتند.
نمایی از سئوال مقابل چشمانش قرار داشت.
پلگ هایش کم کم خسته شد و نفهمید کی خوابش برد.کریستال های برف یکی پس از دیگری به سمت زمین سقوط میکردن، برف تمام سطح زمین را پوشانده بود.
صدای زنگ قطار ، صدای فشرده شدن برف زیر کفش هایشان و صدای نفس های گرمشان ترکیبی زیبا را به ارمغان اورده بود.
صدای خنده هایش که به گوش او دلبرانه و شیرین بود فضا را پر کرده بود. خاص ترین نوایی که به عمر خود شنیده بود ، بخار نفس هایی که در حین خندیدن از میان لبان بوسیدنی اش بیرون می امد ،زیبا ترین منظره ای بود که دلش را میلرزاند .
انقدر محو زیبایی های خیره کننده ی معشوقش بود که نفهمید چگونه دستانش درون دستکش از شدت ساختن گلولههای برف یخ زده، با دیدن چهره او که با هیجان گلوله برف درست میکرد و به سمتش برتاب میکند گویی چیزی در دلش شروع به پرکشیدن کرد .
دستانش از سرما قرمز شده بود ،زمانی که دیگر نتوانست گلوله برفی بسازد رویش را برگرداند و در برابر گوله هایی که نه چندان محکم به پشتش برخورد میکرد تسلیم شد .وقتی دیگر گلوله برفی به پشتش برخورد نکرد خواست برگردد که ناگهان دو دست محکم از پشت او را به آغوش کشید، بخار نفس هایی که به نیم رخش میخورد را حس کرد ،سرش را برگرداند و لب های قرمز و متورمش عزیزش را دید ،لبخندی بر روی لبانش نقش بست.از میان دستان معشوقش فرار کرد، که صدایی از پشت سرش صدایش کرد:" گیو"
ناگهان از خواب پرید به اطرافش نگاه کرد، با حالتی که هنوز گیج خواب بود گفت:
" کی خوابم برد ؟"به سمت ساعت کوچک روی میز کنار تختش نگاه کرد " مگه چقد خوابیدم ساعت همین الانشم ۹ !"
کمی مکث کرد و ابروهایش را در هم گره کرد :
"چه خواب قشنگی بود . اون کی بود که تو خواب دیدم ؟چرا چهره اش مشخص نبود؟ چرا منو گیو صدا کرد" هینی کشید و به چرا های که در ذهنش بود لعنتی فرستاد خواست فحش دیگری بدهد که موبایلش زنگ خورد."الو "
" سلام بومگیو چرا صدات گرفتست نگو تا الان خواب بودی، دستی به سر روت بکش و زود اماده شو ،من دارم میام دنبالت تا دو ساعت دیگه فیلم برداری داری "
بدون شنیدن جواب بومگیو تلفن را قطع کرد.یک هفته گذشت.
یونجون در این هفته ای که گذشت کارش تماشای قسمت های سریال شده بود ، نگاهش را قفل چهره ی گیو کرده بود و تمام چیزی که میدید او بود ، چشمانش از نگاه زیاد به لپ تاپ قرمز و متورم شده بود.
هر لحظه ای که میگذشت دلش بیشتر برای او تنگ میشد ،این اواخر فکر و خیال زیاد میکرد ،مدام لحظه ای را تصور میکرد که او را در آغوش بگیرد و درباره ی آنچه که در نبودش به او گذشته بود بگوید . روزها را با تماشای قسمت های سریال سپری میکرد اما شب ها رو نمیشد هیچ جوره تحمل کرد، عکسی که از او زیر بالشتش گذاشته بود هر شب اخرین تصویری بود که قبل از خواب میدید، به امید اینکه شاید اورا در خواب ببیند و کمی او را در آغوش بگیرد.
نبود گیو در کنارش او را ناراحت و غمگین کرده بود ، اشکهایش مسیری به بیرون می یافتند و بر روی گونه های برجسته ی پسر جاری میشدن.
همه مشغول اماده کردن وسایل و دوربین ها بودند ،بعضی های دیگر هم مشغول رسیدگی به صحنه بودند . پس از پایان هر ست بازیگران و سایر افراد کادر فیلمبرداری استراحت کوتاهی میکردند و بازهم گریمور ها می امدند تا بازیگران را برای ست بعدی اماده کنند .
بهم بگید کدوم قسمت از این پارت و دوست داشتید؟♥︎
YOU ARE READING
Playing with hearts
Romanceبهت قول دادم تا زمانی که مایی وجود داشته باشه به تو و عشقمان پایبند باشم، قول دادم در سرمای زمستان با گرمای نفس هایمان برایت خانه ای بسازم ،قول های زیادی دادم مثل قدم زدن در مسیر رودخانه،تماشای مهتاب در شب های پرستاره، شب هایی که ستاره ها برای تماشا...