نتوانست طاقت بیاورد ، دستانش را باز کرد و تهیون را در اغوش گرفت. بغض تهیون درهم شکست صدای گریه کردن تهیون قلب بومگیو را به درد اورد .زبانش قادر به بیان کلمه ای نبود اما با دستش به ارامی به پشت تهیون میزد و با دست دیگرش سرش را نوازش میکرد .
قلب تهیون مانند گنجشکی کوچک تند میتپید و هنق هنق میکرد .بومگیو پاک بودن عشق تهیون را حس میکرد .دلش نمی امد اورا غمگین و ناراحت ببیند .
همزمان که به ارامی به پشتس میزد گفت :" هیسس ، گریه نکن ،اینجوری منم گریم میگیره ". خود را جمع و جور کرد و روبه روی بومگیو ایستاد. دست بومگیو را گرفت و به سمت پارک خلوتی که در ان اطراف بود رفت. دستش را رها کرد و به چشم های بومگیو نگاه کرد ،بومگی با خود فکر کرد " هنوزم همون نگاه و داره فقط با کمی تردید" .
باد سردی می وزید و با برخورد به گونه های خیس تهیون باعث لرزش بدنش شد ، بومگیو دستانش را برای پاک کردن گونه های تهیون دراز کرد اما هنوز دستانش به گونه های تهیون نخورده بود که دستی صورتش را گرفت و گرمایی غیر قابل توصیف را بر روی لبانش حس کرد. لحظه ای ناخودآگاه با جریان پیش رفت و لبانش را قفل لبان تهیون کرد ، تهیون دستش را لای موهای بومگیو برد و اهسته موهایش را نوازش میکرد .
حس عجیبی داشت تمام بدنش گر گرفته شده بود ،قلبش تند تند میتپید ،عقلش به چیزی قد نمیداد. نمیدانست چیکار میکند از اختیارش خارج بود .
تهیون محکم لب های بومگیو را میمکید و حرارت لب هایشان غیرقابل توصیف بود .هر دویشان سنگینی که بر روی قفسه ی سینه یشان بود را حس میکردند .
بعد از چند دقیقه قفل لب هایشان از هم باز شد و هر دویشان به نفس نفس افتادن ،بومگیو باورش نمیشد که تهیون را بوسیده." چه اتفاقی افتاد .من چیکار کردم ، من تهیون و بوسیدم ؟" باورش نمیشد که چنین اشتباهی کرده .
نفس هایش بریده بریده از سینه اش بیرون می امد عقلش کار نمیکرد تنها چیزی که به ذهنش رسید فرار بود اما تا کی باید فرار میکرد. افکار عجیبی در ذهنش شروع به بزرگ شدن میکردن .ناگهان صدایی او را از اعماق افکارش به بیرون پرتاب کرد .صدای زنگ تلفن بود با گیجی نگاه کوتاهی به تهیون کرد اما سریعا نگاهش را از او گرفت .به دنبال تلفنش جیبش را گشت اما در اخر ان را از کیفش یافت .
با لکنت زبان به تماس پاسخ داد .
"ا_الو"
صدای زنی را در ان طرف شنید .
"اقای چوی من پرستار بخش ای سیو هستم "بومگیو وقتی فهمید تماس از طرف بیمارستان است ناگهان فکر های بدی به ذهنش خطور کرد.
بومگیو که همین الان هم بغض سینه اش را سنگین کرده بود اب دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید .
"اقای چوی صدای منو دارید؟" پرستار پرسید.
بومگیو بدون معطلی پرسید. " چیشده ؟! ا_اتفاقی برای یونجون افتاده ؟!"تهیون بعد از دیدن حال بومگیو که یک قدمی گریه بود و با این حال بازهم نگران یونجون بود ، با دستش موجی از اشک که از جشمانش خارج میشد را کنار زد و با ملایمت به بومگیو نزدیک شد .
پرستار ادامه داد ." بله بیمار به هوش امده "پسر که خیالش از بابت یونجون راحت شده بود به بغض درون سینه اش اجازه ی شکستن داد و به سرعت اشک هایش گونه هایش را خیس کرد .
تهیون و بومگیو که هردو متوجه ی بارانی شدن هوا نشده بودند هردویشان زیر باران خیس شده بودند .
بومگیو که لباس هایش کمی خیس شده بود به خود لرزید و روی زانوهایش فرود امد. شدت اشک هایی که از چشمش سرازیر شده بود بیشتر شد .
تهیون با کمی تردید با دستش پشت بومگیو را نوازش کرد .نوازش های تهیون دلگرمکننده بود . و با لحنی ارام و گرمی درون گوش بومگیو زمزمه کرد ." حالت خوبه ؟"موهای بلند پسر خیس شده بودند و با آزردگی بر روی شونه هایش افتاده بودند .با چهره ای که خوشحالی و غم با هم امیخته شده بودند به تهیون نگاه کرد .درون لپش را گزید و گفت ." متاسفم تهیون من اصلا د_ دوست خوبی .... " مکثی کرد و موجی از اشک از چشمانش خارج شد " دوست خوبی برات نبودم "
تهیون که عمیقا قلبش از حال بومگیو به درد امده بود با لحنی که قمی در ان نباشد گفت " این حرف و نزن "
بومگیو رو به تهیون گفت : اون بوس.." حرفش را تکمیل کرد " اصلا نمیفهمم چطور اتفاق افتاده من م_ن .."
" میفهمم کاملا اتفاقی بوده خودت و سرزنش نکن " بعد بدون معطلی اضافه کرد " تلفنت زنگ خورد .کی بود ؟"
بومگیو ناگهان به خود امد و سریعا روی پایش ایستاد و با عجله اشک هایش را کنار زد و نفسی کشید . رو به تهیون گفت "من باید سریع برم بیمارستان یونجون به هوش اومده "تهیون که صدایی در اعماق وجودش میگفت که بومگیو به یونجون حسی دارد مخالفتی نکرد و اجازه داد تا بومگیو از پیشش برود .
هرچند که قلبش درد میکرد اما خوشحالی بومگیو را به درد خود ترجیح داد .منتظر پارت بعد باشید .♡
![](https://img.wattpad.com/cover/361239159-288-k96983.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Playing with hearts
Romanceبهت قول دادم تا زمانی که مایی وجود داشته باشه به تو و عشقمان پایبند باشم، قول دادم در سرمای زمستان با گرمای نفس هایمان برایت خانه ای بسازم ،قول های زیادی دادم مثل قدم زدن در مسیر رودخانه،تماشای مهتاب در شب های پرستاره، شب هایی که ستاره ها برای تماشا...