پارت 9

15 4 0
                                    

لحظه ای نه چندان طولانی در سکوت سپری شد . شکی در درست بودن حرفای بومگیو نبود یونجون هم به خوبی از اوضاع خود خبر داشت .دلش میخواست قبول کند اما از طرفی خجالت زده بود . " دوست باشیم..اما من نمیخوام باهات فقط رابطه ی دوستی داشته باشم میخوام بهت نزدیک باشم ، چشمایی و میخوام که عاشقانه بهم نگاه کنن نه دوستانه " دوست داشته شدن از طرف گیو تمام چیزی بود که ان لحظه در فکر یونجون میگذشت .
بومگیو که متوجه ی سکوت طولانی یونجون شد ، سرفه ی ریزی کرد تا یونجون از افکارش بیرون بیاید .
حالت چهره ی پسر بزرگتر طوری بود که معلوم بود هنوز جواب قطعی برای گفتن ندارد .بومگیو بالاخره سکوت را شکست و گفت :
" به چی داری فکر میکنی؟ نگران نباش خونه ی من به‌قدر کافی بزرگ هست پس نمیخواد بیشتر از این فکر کنی "

" اخه .."

" خب اگه معذبی میتونی بعدا با شام برام جبران کنی"

یونجون بیشتر از این تنوانست بهانه بیاورد در دلش پروانه هایی از شادی‌به رقص امده بودند . انگار همین دیروز بود که برای دیدن گیو خودش را به اب و اتیش زده بود و الان فرصت زندگی کردن با او را داشت .نمیتوانست فرصت را از دست بدهد با توجه به اینکه میدانست که گیو هیچ چیزی از زندگی گذشته ی خود به یاد نمی‌اورد.

دو روز بعد

" به خونه ی من خوش اومدی از امروز خونه ی خودتم به حساب میاد "
بومگیو با دیدن چهره ی موذب یونجون سریعا گفت :
" اا منظورم موقته دیگه . خب این اتاق توعه راحت باش .میتونی استراحت کنی و با خونه اشنا بشی "
یونجون دستی به گردنش کشید و گفت :
" خونه ی قشنگی داری‌ .بازم ممنون "
" خواهش میکنم پس من تنهات میذارم تا بعد "
" تا بعد "

یونجون چرخی درون اتاق زد و با لبخندی به بزرگی رنگین کمان روی‌تخت نشست و چشمانس را بست و هوای تازه وارد ریه هایش کرد .به روزهای شادی که پیش‌رو داشت فک کرد . درحالی‌که کاملا راضی به نظر میرسید اهسته زیر لب گفت :" ارزشش و داشت "
ارام روی تخت دراز کشید ،پلک هایش کم کم سنگین شد و به خواب رفت .

بوی پارافین در فضا پیچیده بود ،قطرات اب شده ی پارافین از بدنه ی شمع به پایین سقوط میکردند . چندین شمع که در قسمت های مختلف اتاق قرار داشتن روشنایی کم سویی را در اتاق ایجاد کرده بود .
کف اتاق و همچنین دیوار ها و سقف از چوب بود ،از روی تخت بلند شد . هوای درون اتاق بیش از حد گرم بود بوی پارافین باعث شده بود کمی احساس سردرد کند ، چتری هایش  خیس شده بود ، عرق بی وقفه از بین کتفش به سمت کمرش حرکت میکرد .
با قدم گذاشتن بر روی کف چوبی اتاق صدای قژقژ به گوش میرسید .به سمت تک پنجره ی اتاق رفت و ان را باز کرد باد خنکی به داخل هجوم اورد . باد بدن خیس و عرق کرده ی پسر را به لرزه انداخت . نگران به شمع ها نگاه کرد تا مبادا خاموش شوند اما عجیب بود با وجود هجوم باد هیچ یک از شمع ها خاموش نشده بود برگشت به سمت پنجره ، با چیز عجيبی رو به رو شد .

عروس دریایی

یک عروس دریایی جوان در بیرون از پنجره در هوا معلق بود .سریعا پنجره را بست ، عقب عقب رفت تا پشت پایش به تخت خورد و افتاد روی تخت.
بدنش میلرزید با صدای در ناگهان از خواب پرید .

صدای بومگیو از پشت در به گوشش رسید :
" یونجون خوابیدی؟ میتونم بیام داخل "

یونجون از روی تخت بلند شد و موهایش را مرتب کرد، صدایش را صاف کرد و گفت :
" بیا داخل بومگیو "

" ظاهرا خواب بودی "
نگاهی به اتاق کرد و ادامه داد :
" میبینم کمی از وسایلم جا به جا کردی خیلی خوبه "
یونجون سری تکان داد و گفت :
" تا حدودی همه ی وسایلم و جا به جا کردم اما کاری داشتی با من؟"

" اوه اره خب من شام درست کردم گفتم میخوای دوتایی بخورم یا بعدا میخوری البته هرجور راحتی "

بومگیو دستپاچه تر از همیشه بنظر میرسید ، اولین باری بود که بعد از بهوش امدنش او را اینگونه میدید، لبخند شیرینی بر روی لبان یونجون نقش بست و با خودش گفت " خیلی کیوته " . یونجون جواب داد :
" نه من راحتم اگه توام راحتی مشکلی نیست "

بومگیو کمی خیالش راحت شد با خودش گفت " خداروشکر فکر کردم زیاده روی کردم " با لبخند رو به یونجون گفت :
" پس بریم تا سرد نشده "

به سمت اشپزخانه رفتند . یونجون با دیدن میز شام جا خورد . بیبیمباپ ،دوکبوکی ، کباب سینه ی گاو ، برنج و خورشت کیمچی همراه با شراب قرمز .
یونجون با خود فکر کرد که بومگیو حتما همرو  سفارش داده محاله همه ی اینا رو خودش درست کرده باشه .
بومگیو از حالت چهره ی یونجون متوجه ی چیزی نشد اما تنها چیزی که در ذهنش میگذشت این بود که نکنه از میزی که برای او اماده کرده خوشش نیومده .
" نکنه سوجو رو به شراب ترجیح میده؟" .
" دوسشون نداره ؟" .
" اگه از مزشون خوشش نیاد چی؟ نباید خودم درستشون میکردم باید سفارش میدادم "
در میان سوالاتی که ذهنش را تحت فشار گذاشته بود غرق شده بود تا اینکه صدای یونجون را شنید .

" واوو"

صورتش و به بومگیو نزدیک کرد و گفت :
" تو میدونی من چه غذاهایی دوست دارم؟‌"
بومگیو که کمی صورتش سرخ شده بود گفت :
" چطور! نکنه دوسش نداری؟ "
یونجون ی قدم عقب رفت و کمی خندید و ادامه داد :
" حرف نداره ^.^ "
هر دویشان نشستند و یونجون اول کمی بیبیمباپ و بعد کمی خورشت کیمچی خورد و از سر رضایت لبخندی زد و گفت :
" تاحالا انقد بیبیمباپ و خورشت کیمچی خوشمزه ای نخوردم حتما از رستوران خوبی سفارش دادی "

بومگیو با شنیدن‌حرف یونجون کمی خوشحال بعد با لب و لوچه ی آویزون گفت :
" خودم درستش کردم "

" واقعا ؟؟!!!"

" اوهوم " گونه هایش سرخ شد .

یونجون‌گفت :
" واقعاکه حرف نداری "

بوس تا پارت بعد 😉

Playing with heartsOnde histórias criam vida. Descubra agora