لحظه ای نه چندان طولانی در سکوت سپری شد . شکی در درست بودن حرفای بومگیو نبود یونجون هم به خوبی از اوضاع خود خبر داشت .دلش میخواست قبول کند اما از طرفی خجالت زده بود . " دوست باشیم..اما من نمیخوام باهات فقط رابطه ی دوستی داشته باشم میخوام بهت نزدیک باشم ، چشمایی و میخوام که عاشقانه بهم نگاه کنن نه دوستانه " دوست داشته شدن از طرف گیو تمام چیزی بود که ان لحظه در فکر یونجون میگذشت .
بومگیو که متوجه ی سکوت طولانی یونجون شد ، سرفه ی ریزی کرد تا یونجون از افکارش بیرون بیاید .
حالت چهره ی پسر بزرگتر طوری بود که معلوم بود هنوز جواب قطعی برای گفتن ندارد .بومگیو بالاخره سکوت را شکست و گفت :
" به چی داری فکر میکنی؟ نگران نباش خونه ی من بهقدر کافی بزرگ هست پس نمیخواد بیشتر از این فکر کنی "" اخه .."
" خب اگه معذبی میتونی بعدا با شام برام جبران کنی"
یونجون بیشتر از این تنوانست بهانه بیاورد در دلش پروانه هایی از شادیبه رقص امده بودند . انگار همین دیروز بود که برای دیدن گیو خودش را به اب و اتیش زده بود و الان فرصت زندگی کردن با او را داشت .نمیتوانست فرصت را از دست بدهد با توجه به اینکه میدانست که گیو هیچ چیزی از زندگی گذشته ی خود به یاد نمیاورد.
دو روز بعد
" به خونه ی من خوش اومدی از امروز خونه ی خودتم به حساب میاد "
بومگیو با دیدن چهره ی موذب یونجون سریعا گفت :
" اا منظورم موقته دیگه . خب این اتاق توعه راحت باش .میتونی استراحت کنی و با خونه اشنا بشی "
یونجون دستی به گردنش کشید و گفت :
" خونه ی قشنگی داری .بازم ممنون "
" خواهش میکنم پس من تنهات میذارم تا بعد "
" تا بعد "یونجون چرخی درون اتاق زد و با لبخندی به بزرگی رنگین کمان رویتخت نشست و چشمانس را بست و هوای تازه وارد ریه هایش کرد .به روزهای شادی که پیشرو داشت فک کرد . درحالیکه کاملا راضی به نظر میرسید اهسته زیر لب گفت :" ارزشش و داشت "
ارام روی تخت دراز کشید ،پلک هایش کم کم سنگین شد و به خواب رفت .بوی پارافین در فضا پیچیده بود ،قطرات اب شده ی پارافین از بدنه ی شمع به پایین سقوط میکردند . چندین شمع که در قسمت های مختلف اتاق قرار داشتن روشنایی کم سویی را در اتاق ایجاد کرده بود .
کف اتاق و همچنین دیوار ها و سقف از چوب بود ،از روی تخت بلند شد . هوای درون اتاق بیش از حد گرم بود بوی پارافین باعث شده بود کمی احساس سردرد کند ، چتری هایش خیس شده بود ، عرق بی وقفه از بین کتفش به سمت کمرش حرکت میکرد .
با قدم گذاشتن بر روی کف چوبی اتاق صدای قژقژ به گوش میرسید .به سمت تک پنجره ی اتاق رفت و ان را باز کرد باد خنکی به داخل هجوم اورد . باد بدن خیس و عرق کرده ی پسر را به لرزه انداخت . نگران به شمع ها نگاه کرد تا مبادا خاموش شوند اما عجیب بود با وجود هجوم باد هیچ یک از شمع ها خاموش نشده بود برگشت به سمت پنجره ، با چیز عجيبی رو به رو شد .عروس دریایی
یک عروس دریایی جوان در بیرون از پنجره در هوا معلق بود .سریعا پنجره را بست ، عقب عقب رفت تا پشت پایش به تخت خورد و افتاد روی تخت.
بدنش میلرزید با صدای در ناگهان از خواب پرید .صدای بومگیو از پشت در به گوشش رسید :
" یونجون خوابیدی؟ میتونم بیام داخل "یونجون از روی تخت بلند شد و موهایش را مرتب کرد، صدایش را صاف کرد و گفت :
" بیا داخل بومگیو "" ظاهرا خواب بودی "
نگاهی به اتاق کرد و ادامه داد :
" میبینم کمی از وسایلم جا به جا کردی خیلی خوبه "
یونجون سری تکان داد و گفت :
" تا حدودی همه ی وسایلم و جا به جا کردم اما کاری داشتی با من؟"" اوه اره خب من شام درست کردم گفتم میخوای دوتایی بخورم یا بعدا میخوری البته هرجور راحتی "
بومگیو دستپاچه تر از همیشه بنظر میرسید ، اولین باری بود که بعد از بهوش امدنش او را اینگونه میدید، لبخند شیرینی بر روی لبان یونجون نقش بست و با خودش گفت " خیلی کیوته " . یونجون جواب داد :
" نه من راحتم اگه توام راحتی مشکلی نیست "بومگیو کمی خیالش راحت شد با خودش گفت " خداروشکر فکر کردم زیاده روی کردم " با لبخند رو به یونجون گفت :
" پس بریم تا سرد نشده "به سمت اشپزخانه رفتند . یونجون با دیدن میز شام جا خورد . بیبیمباپ ،دوکبوکی ، کباب سینه ی گاو ، برنج و خورشت کیمچی همراه با شراب قرمز .
یونجون با خود فکر کرد که بومگیو حتما همرو سفارش داده محاله همه ی اینا رو خودش درست کرده باشه .
بومگیو از حالت چهره ی یونجون متوجه ی چیزی نشد اما تنها چیزی که در ذهنش میگذشت این بود که نکنه از میزی که برای او اماده کرده خوشش نیومده .
" نکنه سوجو رو به شراب ترجیح میده؟" .
" دوسشون نداره ؟" .
" اگه از مزشون خوشش نیاد چی؟ نباید خودم درستشون میکردم باید سفارش میدادم "
در میان سوالاتی که ذهنش را تحت فشار گذاشته بود غرق شده بود تا اینکه صدای یونجون را شنید ." واوو"
صورتش و به بومگیو نزدیک کرد و گفت :
" تو میدونی من چه غذاهایی دوست دارم؟"
بومگیو که کمی صورتش سرخ شده بود گفت :
" چطور! نکنه دوسش نداری؟ "
یونجون ی قدم عقب رفت و کمی خندید و ادامه داد :
" حرف نداره ^.^ "
هر دویشان نشستند و یونجون اول کمی بیبیمباپ و بعد کمی خورشت کیمچی خورد و از سر رضایت لبخندی زد و گفت :
" تاحالا انقد بیبیمباپ و خورشت کیمچی خوشمزه ای نخوردم حتما از رستوران خوبی سفارش دادی "بومگیو با شنیدنحرف یونجون کمی خوشحال بعد با لب و لوچه ی آویزون گفت :
" خودم درستش کردم "" واقعا ؟؟!!!"
" اوهوم " گونه هایش سرخ شد .
یونجونگفت :
" واقعاکه حرف نداری "بوس تا پارت بعد 😉
VOCÊ ESTÁ LENDO
Playing with hearts
Romanceبهت قول دادم تا زمانی که مایی وجود داشته باشه به تو و عشقمان پایبند باشم، قول دادم در سرمای زمستان با گرمای نفس هایمان برایت خانه ای بسازم ،قول های زیادی دادم مثل قدم زدن در مسیر رودخانه،تماشای مهتاب در شب های پرستاره، شب هایی که ستاره ها برای تماشا...