بومگیو که سرش را روی میز گذاشته بود با برخورد ته فنجان های قهوه به میز ،سرش را بلند کرد نگاهی به منیجر کرد، منیجر رو به رویش نشست و با دیدن چهره ی بی حال و خواب آلود بومگیو سری تکان داد و گفت :
" اینجوری نمیشه ،پاشو برو خونه کمی استراحت کن ، چهره ات جوری شده انگار روحی در بدن نداری ".
بومگیو مخالفت کرد ،منیجر تا خواست حرف دیگری بزند که تلفنش زنگ خورد .بعد از مکالمه ی کوتاهی تلفن را قطع کرد ،رو به بومگیو گفت :
" انگار هویت پسر رو فهمیدن پس دیگه بیا بریم و کمی استراحت کن فردا کل روز و فیلم برداری داری ".
"نه هنوز نمیتونم برم باید قبل رفتن یبار اون پسر رو ببینم ".
بومگیو گفت و سریعا به سمت بخش مراقبتهای ویژه رفت .
منیجر دستی به موهایش کشید و با خود گفت :" چوی بومگیو اخر با این حرف گوش ندادنات منو به سکته میرسونی ".
درحالی که از پشت شیشه به پسری که روی تخت دراز کشیده بود و سرش با باند سفید پانسمان شده بود نگاه میکرد به یاد حرف های پرسنل بخش پذیرش افتاد "اسم بیمار چوی یونجونِ و اطلاعاتی ام از نزدیکانش در دسترس نیست ..."
به چهره ی معصوم پسر نگاه کرد و زیر لب گفت " چوی یونجون ، چرا داری با اون چهره ات مانع رفتنم از اینجا میشی ؟"
غمی که در چهره ی یونجون بود توصیف نشدنی بود ،سرنوشت بار دیگر یونجون را بازیچه ی دست خود کرده بود ،ان پسری که از پست شیشه ی اتاق به او نگاه میکرد همان گیوی دوست داستی او بود، اما چه میشد به سرنوشت گفت ،یونجون در گودالی بود که نه کسی تقلا کردن او برای بالا امدن را میدید نه صدای التماس های مکررش را .
هیچ دری برای رسیدن او به گیو نبود ،حال که یک در برای رسیدنش به گیو هست کلیدی برای باز کردن ان در نیست،یا شاید کلیدی هست اما در دستان کسی است که از وجود چنین دری بی خبر است .
یک هفته از زمان حادثه میگذشت ،اما یونجون همچنان بی هوش بود ،وضعیتش ثابت بود دکترها گفتند بخاطر ضربه ای که به سرش خورده طبیعیه که کمی بهوش امدنش طول بکشد.
بومگیو در این یک هفته مدام به بیمارستان سر میزد و جویای احوال یونجون بود احساس عجیبی که به یونجون داشت باعث شده بود که هر بار که پایش را از بیمارستان به بیرون میگذاشت انگار تیکه ای بزرگ از وجودش را در انجا میگذارد .
"دلم برای اون پسر بیچاره میسوزه ،یکی چقدر میتونه تو این دنیا تنها باشه "
این روزها بخاطر تغییر فصل برنامه ی کاری بومگیو فشرده تر از قبل شده بود ،با این وجود او هر روز به بیمارستان می امد و به یونجون سر میزد و برایش وسایل تمیز می اورد ،گاهی وقت ها حتی دیر وقت هم که میشد می امد و او را میدید.
حتی روزی یکی از پرستارها به او گفت :" شما خیلی دوست خوبی هستین ،اینجا بعضی از بیمارها هستن که تو هفته فقط یکبار خانوادشون به دیدنشون میاد ،با این حال شما هر روز میاین اینجا".
اما موضوع اصلی این بود که بومگیو هم گیج شده بود که چرا هر روز به دیدن یونجون میاد و وضعیتش براش مهمه؟
روزها به سرعت سپری شد ، همراه با ریزش برگ ها هوا هم سرد شده بود . خیابان و جاده ها بی روح تر از همیشه بنظر میرسید . ابرها هر روز اشک میریختند. درختان دیگر زیبایی قبل را نداشتند. همه جا رنگ باخته و سرد بودند ، تنها درختان کاج و سرو بودند که هنوز سبز بودند اما هیچ فایده ای نداشت ، اسمان هم دیگر ابی نبود ابرهای خاکستری و تیره در اسمان جای خوش کرده بود .
بومگیو از فکر کردن به حرف های تهیون ناراحت میشد ، هرچند تهیون را از صمیم قلب به عنوان دوست ،دوست داشت اما از روبه رو شدن با او حراس داشت میترسید که مبادا با او بحث کند و باعث خراب شدن دوستی اش شود .
تقریبا ساعت ۵ بود و هوا کم کم رو به تاریک شدن میرفت ،بومگیو بعد از تمام شدن بخش فیلم برداری امروز برای روبه رو نشدن با تهیون سریعا از همه خدافظی کرد ،زمانی که تاکسی میگرفت ،تهیون صدایش کرد:
"بومگیو "
مدت ها بود اسمش را از زبان تهیون نشنیده بود ،دلش برای ان صدا و صمیمیتی که داشت تنگ شده بود ، حسرت روزهایی را داشت که بدون فرار کردن از ان چشم ها رو به رویش می ایستاد و از اتفاقات خوبش برایش تعریف میکرد، خود را مقصر میدانست و مدام خود را سرزنش میکرد اما فایده ی سرزنش کردن خود چی بود ،هیچ چیزی درست نمیشد.
خواست جوری رفتار کند که انگار صدایش را نشنیده ،قدمی برداشت که دستی مانع رفتنش شد ،سرش را بالا اورد. احساس میکرد دستی گلویش را فشار میدهد هر لحظه ممکن بود بغضش بشکند و گریه کند ،چشمانش اشک الود بود با همان چشم ها به تهیون نگاه کرد و متوجه ی چشم های اشک الود تهیون شد .پارت بعدی ،پارت موردعلاقه ی منه ♡☆
![](https://img.wattpad.com/cover/361239159-288-k96983.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Playing with hearts
Romanceبهت قول دادم تا زمانی که مایی وجود داشته باشه به تو و عشقمان پایبند باشم، قول دادم در سرمای زمستان با گرمای نفس هایمان برایت خانه ای بسازم ،قول های زیادی دادم مثل قدم زدن در مسیر رودخانه،تماشای مهتاب در شب های پرستاره، شب هایی که ستاره ها برای تماشا...