احساس خوبی داشت، چهره ی یونجون که معلوم بود از خوردن غذا لذت میبرد منظره ی دلنشینی برای بومگیو بود با تمام وجود از منویی که برای شام انتخاب کرده بود راضی بنظر میرسید . دلش میخواست زمان گیر کند و متوقف شود . برای لحظه ای حس اشنایی عجیبی در وجودش شروع به پخش شدن کرد ،نمیدانست کجا و چه زمانی مشابه این منظره را دیده بود اما حس صمیمیت و گرمی بین خودش و یونجون حس میکرد ،تمام مدت مانند کسانی که باهم رابطه ی نزدیکی داشتند صحبت میکردند و به مسائلی نچندان خنده دار ،میخندیدند . همانطور که شام میخوردند و درباره ی مهارت اشپزی بومگیو حرف میزندن ساعات به لذت بخش ترین حالت ممکن میگذشت .
اما چیزی در این میان ازارش میداد .( احساس
ی که در قلبش تلاش در پنهان کردن ان داشت )زندگی در کنار هم انچنان که فکرش را میکرد راحت نبود ، گاهی روز ها بومگیو برای فیلم برداری صبح زود از خانه بیرون میرفت و تنها چیزی که یونجون میدید خارج شدنش از در بود ، حتی چهره اش را نمیدید. هرچند نمیتوانست شرایط را تغییر بدهد.
ایا این همان چیزی بود که از خدا خواسته بود ؟گاهی وقتا روزها فقط برای برداشتن وسایلش یا دوش گرفتن به خانه می امد . تنها بودن در ان خانه را دوست نداشت ،ان خانه بدون گیو با دیگر خانه ها و یا حتی خانه ی خودش هم هیچ فرقی نداشت . بومگیو هفته ی شلوغی داشت و فقط دوشب دوتایی شام خورده بودند . دیگر شب ها تا دیروقت مشغول فیلم برداریبود و یک شب هم چون خارج شهر فیلم برداری داشت به خانه نیامده بود . یونجون از دخالت در کارهای گیو خودداری میکرد و تماما فاصله ی خودش با گیو را حفظ میکرد .
صحبت های کوتاهی هم با هم داشتند .بالاخره بعد یک هفته ی شلوغ برای بومگیو و یک هفته ی کسلکننده برای یونجون اخر هفته از راه رسید .
صدای ریخته شدن قهوه در فنجان را درحالی که از اتاقش به سمت اشپزخانه می امد شنید .
به محض وارد شدن به اشپزخانه گیو را دید که برای هردویشان قهوه میریزد . لحظهای دلش خواست جلو برود و محکم او را در اغوش بگیرد و بوسه ای بر روی موهای نامرتب او بزند . نور از پنجره به داخل تابیده بود و پوست گردن شفاف او را در بر خود گرفته بود . همیشه در هرحالتی زیبا و خواستنی بود ، تیشرت سفید و شلوار طوسی گشادی که پوشیده بود بیش از اندازه او را خواستنی کرده بود .
با صدایی گرفته و خواب الود گفت :
" صبح بخیر "بومگیو برگشت و با لبخند ملایمیجواب داد:
" صبح توام بخیر "
بومگیو یکی از فنجان های قهوه را به یونجون داد و یک جرعه از قهوه اش نوشید .یونجون درحالی که قهوه را طبق عادت بو میکرد گفت :
" چرا انقد زود بیدار شدی نباید بیشتر میخوابیدی و استراحت میکردی ؟ اخه هفته ی شلوغی داشتی ."" به اندازه ی کافی خوابیدم درضمن عادت ندارمزیاد تو تخت بمونم "
"که اینطور "
ESTÁS LEYENDO
Playing with hearts
Romanceبهت قول دادم تا زمانی که مایی وجود داشته باشه به تو و عشقمان پایبند باشم، قول دادم در سرمای زمستان با گرمای نفس هایمان برایت خانه ای بسازم ،قول های زیادی دادم مثل قدم زدن در مسیر رودخانه،تماشای مهتاب در شب های پرستاره، شب هایی که ستاره ها برای تماشا...