پارت 10

22 5 0
                                    

احساس خوبی داشت، چهره ی یونجون که معلوم بود از خوردن غذا لذت میبرد منظره ی دلنشینی برای بومگیو بود با تمام وجود از منویی که برای شام انتخاب کرده بود راضی بنظر میرسید . دلش میخواست زمان گیر کند و متوقف شود . برای لحظه ای‌ حس اشنایی عجیبی در وجودش شروع به پخش شدن کرد ،نمیدانست کجا و چه زمانی مشابه این منظره را دیده بود اما حس صمیمیت و گرمی بین خودش و یونجون حس میکرد ،تمام مدت مانند کسانی که باهم رابطه ی نزدیکی داشتند صحبت میکردند و به مسائلی نچندان خنده دار ،میخندیدند . همانطور که شام می‌خوردند و درباره ی مهارت اشپزی بومگیو حرف میزندن ساعات به لذت بخش ترین حالت ممکن میگذشت .

اما چیزی در این میان ازارش میداد .(‌ احساس
ی که در قلبش تلاش در پنهان کردن ان داشت )

زندگی در کنار هم انچنان که فکرش را میکرد راحت نبود ، گاهی روز ها بومگیو برای فیلم برداری صبح زود از خانه بیرون میرفت و تنها چیزی که یونجون میدید خارج شدنش از در بود ، حتی چهره اش را نمیدید. هرچند نمیتوانست شرایط را تغییر بدهد.
ایا این همان چیزی بود که از خدا خواسته بود ؟

گاهی وقتا روزها فقط برای برداشتن وسایلش یا دوش گرفتن به خانه می امد . تنها بودن در ان خانه را دوست نداشت ،ان خانه بدون گیو با دیگر خانه ها و یا حتی خانه ی خودش هم هیچ فرقی نداشت . بومگیو هفته ی شلوغی داشت و فقط دوشب دوتایی شام خورده بودند . دیگر شب ها تا دیروقت مشغول فیلم برداری‌بود و یک شب هم چون خارج شهر فیلم برداری داشت به خانه نیامده بود . یونجون از دخالت در کارهای گیو خودداری میکرد و تماما فاصله ی خودش با گیو را حفظ میکرد .
صحبت های کوتاهی هم با هم داشتند .

بالاخره بعد یک هفته ی شلوغ برای بومگیو و یک هفته ی کسل‌کننده برای یونجون اخر هفته از راه رسید .
صدای ریخته شدن قهوه در فنجان را درحالی که از اتاقش به سمت اشپزخانه می امد شنید .
به محض وارد شدن به اشپزخانه گیو را دید که برای هردویشان قهوه میریزد . لحظه‌ای دلش خواست جلو برود و محکم او را در اغوش بگیرد و بوسه ای بر روی موهای نامرتب او بزند . نور از پنجره به داخل تابیده بود و پوست گردن شفاف او را در بر خود گرفته بود . همیشه در هرحالتی زیبا و خواستنی بود ، تیشرت سفید و شلوار طوسی گشادی که پوشیده بود بیش از اندازه او را خواستنی کرده بود .
با صدایی گرفته و خواب الود گفت :
" صبح بخیر "

بومگیو برگشت و با لبخند ملایمی‌جواب داد:
" صبح توام بخیر "
بومگیو یکی از فنجان های قهوه را به یونجون داد و یک جرعه از قهوه اش نوشید .

یونجون درحالی که قهوه را طبق عادت بو میکرد گفت :
" چرا انقد زود بیدار شدی نباید بیشتر میخوابیدی و استراحت میکردی ؟ اخه هفته ی شلوغی داشتی ."

" به اندازه ی کافی خوابیدم درضمن عادت ندارم‌زیاد تو تخت بمونم "

"که اینطور "

Playing with heartsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora