بی هدف توی پیاده روی خلوت قدم برمیداشت و با نوک کفش آل استار آبی رنگش، سنگ ریزه هارو به جلو شوت میکرد. وقتی بعد از چند قدم بهشون میرسید، دوباره حرکتش رو تکرار میکرد و سنگ هارو جلوتر مینداخت. با شنیدن صدای شلوغی، سرش رو سمت آلاچیقی که چند نفر نشسته بودن چرخوند و نگاهش رو رندوم به جمعیت داد. توجهش جلب شخص سفید پوشی شد که پشت بهش نشسته بود، با شناختن کفش هایی شبیه به مال خودش، لبخندی زد و به سمتشون حرکت کرد. مگه میشه نتونه دوست صمیمیش رو از پشت سر تشخیص بده؟!
با رسیدن به جمعیت، دستش رو به شونه پسر زد "هی جیسونگ، چرا بهم نگفتی بیرون میری." بدون اینکه منتظر ریکشن جیسونگ باشه، رو به سمت بقیه کرد و با شناختن همکلاسی هاش، لبخند کمرنگی زد و دستش رو سمت پسر نسبتا هیکلی کنارش دراز کرد "چانگبین، حالت چطوره پسر خیلی وقته ندیدمت!"
چانگبین بدون هیچ ریکشنی، لیوان کاغذی قهوهاش رو نگه داشت و به بخاری که ازش خارج میشد خیره بود. بعد از چند لحظه مکث، فلیکس اخمی کرد و از اینکه کسی بهش توجهی نمیکنه دلخور و متعجب شد. توی ذهنش دنبال دلیلی میگشت که چه کار اشتباهی انجام داده، در همون حین دستش رو روی شونه لاغر جیسونگ فشار داد "چرا کسی جوابم رو نمیده؟!"
نگاهش رو به جیسونگی که به مقابلش خیره بود داد و دستش رو جلوی صورت هیونگش حرکت داد تا ریکشنی ببینه، اما حتی مردمک های جیسونگ هم تکون نمیخورد. ته دلش خالی شد و در حالی که نمیدونست چه خبره، نفس بریده ای کشید و نگاهی سریعی به اطراف انداخت. بچه های توی پارک مشغول بازی بودن و هوا رو به تاریکی میزد، هیچ درکی از شرایط نداشت و نمیدونست دقیقا به چه دلیل کوفتیای انگار که اصلا وجود نداره، هیچکس بهش توجهی نمیکنه. کلافه از شرایط پیش اومده، جیسونگ رو تکون داد "اصلا شوخی قشنگی نیست هیونگ!"
لرزش صداش، ترس و بیقراریای که سعی در کنترلش داشت رو نشون میداد. نوک انگشت های یخ زدش رو به کف دستش فشار داد "هیونگ، داره شب میشه مثلا قرار بود بعد از کلاس بیای پیش من و من توی خونه منتظرت بو-" با چیزی که یادش اومد، خون توی رگ هاش منجمد شد. پاهاش شل شدن و برای اینکه از افتادنش جلوگیری کنه، چنگی به پشت لباس جیسونگ زد. تا جایی که یادش میاومد بعد از کلاس به خونه رفته بود پس چطور سر از این پارک دراورده بود؟ سرش رو سریع چرخوند و نگاهی به پارکی که هیچوقت توی این مسیر وجود نداشت انداخت، دهنش از ترس خشک شده بود و نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته. با انگشت های یخ زدش بازوی جیسونگ رو کشید "هیونگ بلند شو بریم داره شب میشه، اصلا معلومه ساعت چنده؟"
به محض اینکه جملهاش تموم شد، چانگبین و بقیه پسر ها و همینطور جیسونگ سرشون رو سمت فلیکس چرخوندن.
فلیکس که از نگاه خیره و یهوییشون ترسیده بود قدمی به عقب رفت، رنگ آسمون کم کم به قرمزی میزد و فلیکس نمیدونست دقیقا روی کدوم یکی از اتفاقات عجیب دورش تمرکز کنه، جیسونگ با اخم نگاهی به فلیکس انداخت و با لحنی شبیه به صدای ربات و AI جواب داد "نباید این رو میپرسیدی!"
بلافاصله بعد از تموم شدن جملهاش جیسونگ و تمام کسایی که توی آلاچیق بودن به سمت فلیکس حجوم آوردن. فلیکس از ترس پاهاش شل شد و دیگه نتونست وزنش رو تحمل کنه، با شدت روی زمین افتاد و دست هاش رو غیرارادی جلوی صورتش نگه داشت و با تمام توانش جیغ زد.
هینی کشید و حین نفس نفس زدن، بی اراده روی تخت نشست. مغزش زمان بیشتری برای اینکه تشخیص بده خواب بوده نیاز داشت، دستی به پیشونی خیس عرقش کشید و موهای نم دارش رو عقب فرستاد. ریتم نفس هاش کم کم منظم شد و با فهمیدن اینکه یه لوسید نایتمر رو تجربه کرده، به تاج تخت تکیه داد و پتو رو روی پاهاش کشید.
نمیخواست دوباره کابوس های عجیبش مثل چند ماه پیش بهمش بریزن. اولین تجربهای که داشت اونقدر عجیب و کریپی بود که کارش به بیهوشی و بیمارستان کشید.
ESTÁS LEYENDO
لیلیوم خونی (Bloody Lilium)
Fanfic• فیک: لیلیوم خونی کاپل: هیونلیکس • ژانر: روانشناسی، دارک، خشن، اسمات، علمی تخیلی، ترسناک