28

850 135 5
                                    

دوسال بعد

با به هوس اومدنش برای خوردن کوکی های فندقی به سختی از روی مبل راحتی بلند شد

کاسه بزرگ چیپس رو روی میز گذاشت و به سمت آشپز خونه راهی شد

همون طور که عین پنگوئن راه می رفت دستش رو به کمرش گرفت
جدیدا توله هاش خیلی سنگین شده بودن و کمی اذیتش می کردن

به آشپز خونه نرسیده بود که رایحه تمشک زیر بینیش پیچید
با خوشحالی سر جاش ایستاد و منتظر شد تا تهیونگ وارد سالن بشه

کمی طول کشید تا تهیونگ به کمک جونگکوک از سه تا پله عمارت بالا بیاد و وارد سالن بشه

یونگی: خوش اومدی ته ته

تهیونگ در حالی که پنگوئن وار به سمت دوست عزیزش می رفت جوابش رو داد

ته: ممنون یون .... هووففف

یونگی: بشین دارم میرم کوکی بیارم

کوک: من میارم یونگی تو بشین

یونگی لبخند شیرینی زد و تشکر کرد، دوباره مثل پنگوئن به سمت مبل رفت و کنار تهیونگ روی مبل لم داد

یونگی: وضعیتت چطوره ؟

تهیونگ همچنان در حال نفس گیری بود، هر دو به شدت باد کرده بودن و راه رفتن و بالا رفتن از پله ها
هر چند در تعداد و مسافت کم براشون سخت بود

ته: می بینی که.....می میرم تا دوتا دونه لپه رو بیام بالا

یونگی: باید استراحت می کردی، نباید میومدی اینجا

ته: از اینکه .... هق ..... اومدم ناراحتی؟ هق .... هق

یونگی خیلی سریع از گریه تهیونگ گریه اش گرفت

یونگی: نه....هق هق....نه

بساط این شش ماه همین بود، هر کدوم که گریه می کرد اون یکی هم میزد زیره گریه

ته: پس ‌.... چرا این ..... جوری ..... می گی

گریه اش بیشتر شد و فین فین با بینی دکمه ایش گرد

یونگی: چون .... تو .... سخته .... بیای .... خ ..... خب

همدیگه رو بغل کردن با شدت بیشتری گریه کردن، وضعیت خنده داری برای جونگکوکی بود که کوکی به دست وارد سالن می شد

هوسوک: اینجا چه خبره ؟

هوسوک در حالی که با دست های پر از کیسه خوراکی وارد می‌شد پرسید

کوک: همون بحث همیشگی

با خنده جواب هوسوک رو داد و هوسوک هم خندید، به سمت امگا ها رفت
یکی از کیسه ها رو به یونگی داد و یکی دیگه رو به تهیونگ

هوسوک: نوش جونتون

امگاها با گریه و در حالی که آروم هق هق می کردن پاکت پفیلا پنیری رو باز کردن
همون طور که گوله گوله اشک می ریختن مشغول خوردن شدن

MASKED [sope]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora