Revenge PT.8

1.3K 108 1
                                    

برای منو یونگی سخت بود که با ۱۲ و ۱۷ سال سن، یه خواهر کوچولو داشته باشیم؛ اما انگار اون موجود کوچولو با اومدنش، تموم سختی‌ها رو از بین برد!

و کیم یوسونگ...

خب اون سال‌های زیادی رو در قدرت بود و کسانی رو داشت که دوباره به واسطه اون‌ها به شغل اصیلش برگشت!

۴ سال گذشت اما خشمِ انتقام، تموم زندگیش رو احاطه کرد!

اینکه بابای من اینکارو کرده بود، برای اون گرون تموم شده بود!

پس تصمیم گرفت که یک شبه خانوادم رو ازم بگیره!

منو هیونگم، طبق معمول بعد از شام بیرون میرفتیم و قدم میزدیم!

همیشه همین بود، ما دوتا برادر همیشه خلوت مخصوص خودمون رو داشتیم!

اما اونشب ...

اگه اونشب نمیرفتیم شاید..."

نمیتونست حرف بزنه، نه حالا که تمام صورتش از اشک‌ خیس شده بود!

خاطرات مثل یه فیلم ترسناک از جلوی چشم‌هاش رد میشدن !

صدای خنده‌های اون دختر بچه‌ی معصوم توی گوشش زمزمه میشد!

و تهیونگ پشت اون در؛ دستش رو روی قلبش گذاشته بود و التماس میکرد که اینقدر تند نزنه!

بهش مهلت بده تا هضم کنه!

اشک‌هاش بی‌مهابا رو صورتش میریختن و اجازه دیدن بهش نمیدادن!

همیشه فکر میکرد پدرش بی‌رحمه؛ اما نه تا این حد که بخواد بلایی سر یه خانواده‌ی بی‌ازار و خوشبخت بیاره!

اون نمیتونست همچین حیوونی باشه!

"او...اون...چیکـ...چیکار کرد؟"

با صدای لکنت گرفته تهیونگ، به دنیای بیرون از توهماتش پرت شد و به یه نقطه خیره شد!

دیگه اشک نبود، هق‌هق گریه‌هاش بود که فضای مرگ‌آور خونه رو در بر میگرفت!

"وقتی ما برگشتیم، خونه...

خونه توی شعله‌های آتیش گم شده بود!

از اون خونه فقط چهارتا دیوار سوخته مونده بود!

من توی اون لحظه نه به خودم فکر میکردم، نه به مامانم و نه حتی به بابام!

من توی اون لحظه فقط به چهـ...

فقط به چهیرو فکر میکردم، به سمت خونه دویدم و میخواستم واردش شم!

Revenge Where stories live. Discover now