کمکم هوا داشت از حالت گرگ و میش خارج میشد و طلوع خورشید، داشت عمارتی رو که تا چندساعت قبل شاهد جشنعیونی بودولی حالا جز یه مخروبه چیزی نبود رو مزین میکرد!
خیلی وقت بود که دیگه همهمهی پلیسها و مهمونها دیگه توی عمارت نمیپیچید؛ فقط صدای سکوت کر کننده خودش، که تکیه دادهبه ستون، کنار شیشههای شکسته نشسته بود!
"تا کی میخوای زانوی غم بغل بگیری؟ چقدر بهت گفتم دلت رو بهش نباز؟"
دستش رو مشت کرده بود و بغض، خفهاش کرده بود؛ ولی انگار برای برادرش کافی نبود!
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید:" هیونگ، التماست میکنم بس کن!
هر کار که گفتی رو انجام دادم؛ بذار حداقل به درد خودم بمیرم!"
یونگی چشم بست و سعی کرد حال برادرش رو بفهمه!
برادری که باهم، پابهپای هم، برای غم خندههای از دست رفتهی خواهر کوچولوشون جنگیدن!
کنارش رفت و روی پاهاش خم شد و خودش رو روبروی پسر قرار داد.
"پروندهها تموم شدن! تمام کثافتکاریاشون لو رفته، اما ..."
نفسی گرفت تا حرفش رو کامل کنه:" اما اسمی از تهیونگ توی هیچکدوم از پروندهها نبود!
اون پسر توی این خانواده، بیگناهترینشون بود!"
بلند شد و دستش رو به سمت برادرش دراز کرد:"پاشو! باید بری دنبال جفتت! میدونم که اون امگا جفتته، ولی به من نگفتی! برو ازدلش در بیار و تا زمانی که نبخشیدتت، برنگرد!
شاید فکر کردی که هیونگت حواسش بهت نیست؛ ولی باید بگم کور خوندی!"
جونگکوک با بغض و اشک به برادرش نگاه کرد و خندید، دستش رو گرفت و بلند شد.
"حق با توئه هیونگ، میرم و پیداش میکنم!
ایندفعه که پیداش کنم، جوری توی چهارچوب قلبم و زندان خودم حبسش میکنم که خورشیدم نتونه روش سایه بندازه!"
با صدای باز شدن ناگهانی در عمارت سر دو برادر، چرخید و به مرد کلاسیک پوشی که وارد میشد دوخته شد!
جانگ، با استایل همیشه کلاسیکش به اطراف نگاه میکرد و با همین دیداول عمارت، نشون از درست بودن شایعههای پخش شدهمیداد!
"با کی کار دارید؟"
یونگی با صدای باصلابتی پرسید و حواس دکتر جوان رو به خودش جمع کرد.
CZYTASZ
Revenge
Romansاونها کاملا متفاوت بودن؛ یکی خالصانه شوریده از عشق و دیگری، پر از نفرت و کینه؛ عشقی که بین اون جفت حقیقی شکل گرفته بود میتونست تموم کنندهی اون انتقام باشه؟