Revenge PT.9

1.1K 84 2
                                    




جیمین با حرص برگشت سمت یونگی، و اروم پرسید:" این برادر وحشیت کجا موند؟

ببین این بچه‌ چشم‌هاش کور شد از گریه‌ی زیاد!"

یونگی نفس کلافه‌ای کشید، و گوشی رو پایین اورد و گفت:" جواب نمیده!

صدبار زنگ زدم!"

و با اخرین حرفش، به جیهونی که روی مبل نشسته بود، و بدون صدا گریه میکرد و مشخص بود بغض زیاد داره اذیتش میکنه خیره شد.

این بچه چرا اینقدر اروم و بی صدا بود!

به سمتش رفت و بغلش کرد.

اروم نوازشش کرد و گفت:" گریه نکن کوچولوی من، الان‌هاست که بابات برسه!"

اما جیهون بی‌توجه، خودش رو از بغل مرد بیرون کشید، و دوباره روی مبل نشست!

با صدای زنگ در، جیهون با بغض گفت:" پاپا!"

و یونگی با اضظراب به سمت در رفت.

در رو باز کرد و با چهره‌ی خندون جونگکوک و تهیونگ روبرو شد.

نفس عمیقی کشید و لبخند ملیحی زد!

تهیونگ وارد خونه شد و با دیدن جیهون که صورتش پر از اشک بود، لبخندی زد!

پسرکش عادت داشت وقتی ناراحته، بغض کنه و اشک بریزه ولی هیچوقت با صدای بلند گریه نمیکرد!

اروم به سمت جیمین رفت و پسرش رو توی آغوشش کشید.

سه‌تا آلفا، منتظر به تهیونگ نگاه میکردن، تا ببینن امگا چجوری میخواد پسرک پر از بغض رو اروم کنه!

جیهون فورا دست‌هاش رو دور گردن پدرش حلقه کرد و طبق‌عادتش، سرش رو، توی گردن پدرش فرو کرد!

رایحه‌ی پدرش که به مشامش خورد، نفس ارومی کشید و دست‌های کوچولوش رو محکم‌تر دور گردن پدرش حلقه کرد.

تهیونگ به این حجم از لوس بازی‌های پسرش اروم خندید.

البته پسرکش حق داشت!

اون دوتا جز هم، توی این ۵ سال کسی رو نداشتن، به جز جیمین، که فقط ۲ ساله وارد زندگیشون شده بود!

آروم، دستش رو توی موهای پسرش فرو برد، و اروم و عمیق سرش رو بوسید!

همونجور که اروم توی بغلش تکونش میداد، زمزمه کرد:" نورِ زندگیم چرا گریه میکنه؟

Revenge Donde viven las historias. Descúbrelo ahora