~°
از اولین و آخرین باری که جونگکوک و سوکجین باهم مثل دوتا آدم بزرگ حرف زده بودن حدود یک سال و نیم میگذشت و بعد از اون دوباره برگشته بودن به همون حالت پنج ساله خودشون با این تفاوت که حالا دیگه جین رسماً خونه کوک زندگی میکرد و جیمین هم از خدا خواسته خوابگاه رو تحویل داده بود تا بتونه خونه دوستپسرش بمونه.
تا همونجا هم بخاطر جین توی خوابگاه مونده بود وگرنه کی بغل دوست پسر نرم بسکتبالیستش رو ول میکنه و توی خوابگاه میخوابه.
توی این یکسال و نیم فقط محل زندگی سوکجین و جیمین نبود که عوض شده بود، بلکه خوردن و پختن کیک توی اون عمارت آزاد شده بود البته نباید فراموش میشد که وقتی پخته شه که پدر خانواده خونه نباشه و در و پنجره هم باز گذاشته بشه تا بوی وانیل از بین بره. گارد جونگکوک نسبت به بوی وانیل تا حدودی پایین اومده بود ولی فقط در حدی که دیگه آدم نمیکشت بابتش. جین دیگه به اون عطر کوفتی عادت کرده بود و حداقلش دیگه سرفه و عطسه نمیکرد موقع استفاده ازش و جونگوو...
تنها فرقی که جونگوو توی این یکسال و نیم کرده بود فقط فقط چندین برابر شدن شیطنتش بود. بعضی وقتها از روی نرده پلهها سر میخورد و پدرش رو تا مرز سکته میبرد و با عادت وحشتناکی که پیدا کرده بود هم سوکجین و هم پدرش رو میکشت. شبها سوکجین توی اتاقش میخوابوندش و وقتی مطمئن میشد خوابش برده، از پیشش بلند میشد، نیمههای شب برای سرکشی پیشش میرفت و وقتی میدید نیست تا بفهمه اون بچه رفته پیش باباش بخوابه دوتا سکته رو رد میکرد و برعکس.
جونگوو شاید در هفته یکی دو شب توی اتاق خودش میخوابید، بقیش رو یا پیش کوک بود یا پیش جین.همه چیز تقریباً نرمال بود جز جونگکوک که گاه رفتارهای عجیب و غریب نشون میداد ولی جین هم آدمی نبود که اهمیتی بده و تصمیم داشت حالا که ترم تابستونه شروع شده و اون این ترم به خودش استراحت داده، واقعا استراحت کنه و اهمیتی به اون صاحبکار دیوانش نده.
روی مبل دراز کشیده بود و همزمان که تلوزیون روشن بود فیلم پخشی میکرد، صفحات مجازیش رو هم چک میکرد و توشون میگشت تا زمان بگذره و جونگوو از کلاس بیاد.
هرچی به جونگکوک گفت بذار این بچه تابستون رو نفس بکشه حرف تو گوشش نرفت و برد بچه رو نوشت کلاس بوکس. جین نفس عمیقی کشید و چرخید و اینبار رو کمر خوابید و نا امید سری تکون داد. جونگوو هم میخواست مثل خودش وحشی کنه.
برای باز صدم خمیازه کشید و اینبار دیگه تسلیم شد تا به خواب بره و چشمهاش رو بست. توی خواب صبر کردن راحتتر بود.
«خیلی خب، دیگه امروز حوصله ندارم بیام باشگاه فردا میـ...»
نیم ساعت بعد، جونگکوک در حالی وارد خونه شد که با صدای بلند در حال حرف زدن با مربی باشگاهش بود ولی به محض دیدن اون موجود کوچولو مچاله روی مبل، صداش رو پایین آورد و بعد هم به کل تلفن رو قطع کرد.
ESTÁS LEYENDO
Vanilla Cream|°|خامه وانیلی
Fanfic༊*·˚𝑭𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 𝑵𝒂𝒎𝒆: Vanilla Cream ✧ اسم فیکشن: خامه وانیلی ✧.* سوکجین اون پسر دانشجو سر زنده و شیطونی بود که پول نیاز داشت و رابطه خوبی با بچهها داشت ✧.* و جونگکوک اون پدر تنهایی بود که حرفهاش باعث شده بود برای پسرک شیطونش دنبال پرستار...