هیونجین
چشمام و بسته بودم ذهنم خالی بود فقط میخواستم برای مدت کوتاهی هیچی و حس نکنم بعد از مدتی صدای کوک و شنیدم چشمام و باز کردم و دیدمش آشفته بنظر میومد.تعظیم کرد بهش گفتم:(( بلند شو چیشده؟! مگه نگفتم زمان استراحتم کسی وارد نشه))کوک:قربان من و ببخشین اما مگه اخبار را نشنیدین.قربان وقتی شما با خدایان آسمان میجنگیدیند و شکستشان دادین اونا به دنبال نابودی شما از راه دیگه ای افتادن و....
هیونجین:خیلی حرف میزنی برو اصل مطلب
کوک:چشم، ببخشید.قربان اونا یک راهی پیدا کردن شنیدم یک مهره ی سبز داخل بدن یکی از فانی ها هست که با کشتن اون فانی شما هم برای همیشه ن..اابود میشین
بالکنت حرفش و زد و سرش و پایین انداخت منتظر عصبانیت هیونجین بود اما به طور غیر منتظره ای صدای خنده های بلند هیونجین و شنید اما این بیشتر نگرانش کرد.
هیونجین:میخوان شیطان و نابود کنن جالبه میتونی بری.
دوباره داشت تعادلش و از دست میداد چشماش شروع ب قرمز شدن کرد سعی کرد خودشو کنترل کنه چندتا نفس عمیق کشید و به خدمتکار گفت:((به پیری بگو بیاد))
خدمتکار:تعظیم کرد و چشمی گفتپیر دانا وارد شد و بعد از رعایت اصول اجازه بلند کردن سرش و گرفت
هیونجین:سرت و بلند کن خودت میدونی چه خبری هست پس سری بگو چطور مهره ی سبز و پیدا کنم.پیر:قربان تنها راه پیدا کردنش خودتون هستین وقتی نزدیک فردی بشین که مهره پیشش هست قدرتتون بیشتر میشه و درونتون گرم میشه راحت میشه فهمید این مهره معمولا در بدن فانی های با مقام بالا هست باید اون فانی و عاشق خودتون کنین تا مهره وارد بدن خودتون بشه با یک بوسه عاشقانه
هیونجین:بسه برو بیرون
هیونجین تصمیم گرفت به زمین زیرین بره قبل رفتنش به زمین همراه با سربازاش به زندان متروکه زیرین رفت هدفش از پایین رفتن دیدن ته بود که در مبارزه با خدایان به عنوان یک فرشته تونسته بود گروگان بگیرتش
ته:هه کی آمده یک آشغال
هیونجین:نیشخندی زد .حواست باشه داری چه زری میزنی از شکنجه هات زمان زیادی نگذشته متاسفم اما فعلا نیستم تا از شکنجه دادنت لذت ببرم باید جایی برم فعلا کوک مراقب تو هست
ته هیچی نگفت پس هیونجین جلو رفت و موهاشو با شدت کشید و سرش و کنار گوشش برد و گفت:(تو و اون رفیقای آشغالت و نابود میکنم آسمان فقط به یک شیطان نیاز داره) و رفت
یک هفته بعد
کوک:قربان برای رفتن آماده هستین؟
هیونجین:بریم
هیونجین شروع به باز کردن دروازه شد و کوک پشت سرش بود دروازه را داخل یک جنگل باز کرد اول خودش و بعد کوک وارد دروازه شدن با سکوت کردن به راهشون ادامه دادن تا به یک شهر رسید اسم شهر
شهر(نیلی) بود اسمش عجیب بود اما بزرگترین شهر دنیای فانی ها بود وارد شد و تصمیم گرفت از قصر شهر نیلی برای پیدا کردن مهره ی سبز شروع کنه.فیلیکس
تمرین شمشیر زنی خسته کننده ترین کار روی زمینه روی چمن های قصر دراز کشید و به آسمان نگاه کرد قشنگ بود اما هنوز زمان کوتاهی نگذشته بود که با احساس درد در پهلوش بلند شد معلمش لینو بود که با اخم بهش نگاه میکرد
لینو:خودت تنبیهت و انتخاب کن
فیلیکس:اما من فقط یکم دراز کشیدم
لینو:ساکت شو. میخوام بهت بی احترامی نکنم شاهزاده اما هیچ وقت نمیتونین یک شاهزاده عاقل باشین احمق بودن و بزارین کنار و به اطرافتون نگاه کنین
فیلیکس:چشم استاد ببخشید
لینو:قانون ۱۴ خانواده سلطنتی و بلند بگو
فیلیکس:هیچوقت نباید بزاریم کسی از ما بالاتر باشه
لینو:قانون ۱۲ خانواده سلطنتی
فیلیکس:هیچ احساس مثل شادی و ترس و غم نباید داشته باشیم و همیشه جدی باشیم
لینو:لباست و در بیارفیلیکس دوباره تنبیهی بدنی باید میشد بدون هیچ حرفی لباسش و در آورد امروز سومین باری بود که چوب میخورد لینو چوب و بالا آورد ۱۰ تا ضربه ی پشت سرهم و محکم زد و گفت لباست و بپوش برای امروز بسه
فیلیکس تعظیم کرد و سمت اتاقش رفت
YOU ARE READING
شیطان و شاهزاده
Romanceشخصیت ها فیلیکس:شاهزاده هیونجین:شیطان کوک:گرگینه چان:پدر فیلیکس (شاه) جین:برادر فیلیکس لیسا:خون آشام یجی:گرگینه ژانر:عاشقانه،تخیلی،دارک،خشن