همسر شیطان

116 15 4
                                    

هیونجین  رو به کوک برگشت و ازش پرسید
نمیتونیم همینطوری وارد قصر بشیم چیکار کنیم؟
کوک:قربان یک سری مشخصات جعلی درست کردم میتونیم خودمون و شاهزاده فرانسه معرفی کنیم همه ی هماهنگی ها انجام شده شک نمیکنن
هیونجین:خوبه
همینطور که سمت قصر میرفتن اعلامیه ای رو به دیوار دید.
مردم همه همهمه میکردن جلو رفت و روی دیوار و خوند کوک هم دنبال هیونجین رفت
اعلامیه(شاهزاده فیلیکس در سن ازدواج هستن و باید در ۱۷ سالگی طبق رسوم ازدواج کنن)
هیونجین ابرویی بالا داد و اهمیت نداد.

فیلیکس
بعد از استراحت لباس سفید با بوت مشکی پوشیدم برای قدم زدن بیرون رفتم مطمئن بودم اگر ببینن بیرون از اتاقم بدون اجازه هستم تنبیه میشم‌
صدای ناآشنایی شنیدم پشت بوته ها قایم شدم پدرم بود با یک مرد قد بلند که موهاش مشکی و بلند بود چشمای کشیده و قرمز رنگش توجهمو جلب کرد رنگ چشماش واقعا قشنگ بود همینطور که محو زیبایی اون مرد بودم ناگهان پام به مجسمه پشتم خورد و مجسمه افتاد و شکست. چشمام بستم و خودم و لعنت کردم دوتا سرباز جلوم آمدن و منو به زور پیش پدرم بردن

هیونجین
وارد قصر شدیم شاه برای استقبال جلو آمد مرد جسوری بنظر می‌آمد همه ازش می‌ترسیدند نیشخندی زدم توی دلم بهش میخندیدم خودشو خیلی دست بالا می‌گرفت سمت تالار اصلی قصر میرفتیم اونم باهام راجب سیاست و اقتصاد و روابط بین کشورها صحبت می‌کرد من هم فقط تایید میکردم ناگهان صدای شکستن چیزی آمد کوک و فرستاده بودم برگرده از طریق دروازه چون نگران تهیونگ بودم اون منبع اطلاعاتی خوبی بود به خودم آمد یک پسر مو سفید قد کوتاه با چشمای مشکی لبای سرخ و تپلی خیلی قشنگ بود خدا همچین کارهایی هم میکنه پس
نیشخندی زدم که یکدفعه دردی و تو قلبم حس کردم یعنی همون پسر بود چشمام قرمز تر شده بود میتونستم متوجه رنگ سبزی که تو قلبش بود بشم همه داشتن من و نگاه میکردن پس سری به خودم آمدم و گفتم حالم خوبه فقط یکم سرگیجه گرفتم

فیلیکس
حالش بد شده بود و رنگ چشماش هم عجیب بود با یک نگاه ترسناک به من نگاه می‌کرد انگار چیز عجیبی میدید بعد از اینکه پدر صداش کرد گفت حالش خوبه آدم عجیبی بود
پدرم بعد از اینکه مطمئن شد حال مرد خوبه شروع به دعوا کردن من کرد

شاه(چان):مخفیانه و بی اجازه تو باغ آمدن تو حتی شعور یک فرد سلطنتی و نداری
فیلیکس:ببخشید پدر فقط توی اتاق خسس..
شاه:نمیخوام بدونم دلیلش چی بود یک فرد سلطنتی حتی در حال مرگ هم باید قوانین رعایت کنه
چون مهمون داریم ازت می‌گذرم
فیلیکس:مرسی پدر

فیلیکس
تمام مدت مرد سکوت کرده بود و عجیب منو نگاه می‌کرد آب دهنمو قورت دادم نگاهش عجیب بود و حس عجیبی بهم می‌داد حس ترس نه نه این حس حس ترس نبود نمیدونم چی بود
همراه یکی از خدمتکارا به داخل اتاقم رفتم

هیونجین
توی فکر این بودم که چیکار کنم چطوری یک پسر کوچیک و عاشق خودم کنم و بعد ببوسمش
همراه مرد داخل سالن اصلی رفتیم
نشتم و خدمتکار ها شروع به پذیرایی کردن در همین حال یاد،یاد اون اعلامیه افتادم خودش بود باید باهاش ازدواج میکردم
یکی از خدمتکارها مقداری شراب قرمز داخل لیوانم ریخت و عقب رفت لیوان برداشتم و توی دستم میچرخوندم
به شاه نگاه کردم و بی هیچ مقدمه ای گفتم
میخوام با پسرتون ازدواج کنم
شاه شروع به خندیدن کرد بیشتر داشت کلافم می‌کرد
شاه:واقعا؟!منظورت همون پسره کوچیک توی باغ مطمئنی منظورت فیلیکسه اون هیچی از خانواده سلطنتی نمیدونه هیچ قدرر.....
هیونجین:متاسفم اما نمیخوام ادامه صحبتاتون و بشنوم من میخوام باهش ازدواج کنم
شاه:باشه مراسمه عروسی کی باشه؟
هیونجین:فردا
بعد از مراسم من اون و همراه خودم میبرم
شاه:باشه اون برای تو
درحال خارج شدن از سالن اصلی قصر بودم که یکی بهم بر خورد کرد و حلقه توی دستم که داشتم باهاش بازی می‌کردم افتاد فردی که بهم خورد خم شد تا حلقه رو برداره و من برگشتم و نگاهش کردم روی زمین نشسته بود و حلقه رو برداشت راحت میشد فهمید اون یکی پسره شاه هست مثل خود شاه نگاهش مغرورانه بود بلند شد و انگشتر بهم داد و عذرخواهی کرد چیزی نگفتم و خارج شدم

جین
مرد عجیبی بود حتی تشکر هم نکرد فقط باید یکی میزدم تو گوشش مرتیکه عوضی

فیلیکس
قررربااان قررربان اخبار و شنیدین
خمیازه ای کشیدم و گفتم چیه چی شد
قربان شما باید با یکی از کسایی که نمیدونم ازکدوم کشوره ازدواج کنین

چی ازدواج شوخی میکنی بلند شدم بی مکث پیش برادرم رفتم میخواستم پیش پدر برم اما میترسیدم با قدم های بلند سمت پدرم رفتم که پام گیر کرد قرار بود صورتم کتلت بشه که یکی من گرفت سرم و بلند کردم دوباره همون مرده بود با پاهای درازش من و گرفته بود چشمام گرد شد و توی چشماش نگاه کردم که یکدفعه پاش و از زیر شکمم برداش و من محکم به زمین خوردم
زیر لب بهش گفتم احمق و نشستم
جلو آمد و بهم گفت
(خیلی کوچیکی جوجه)
صورتش و نزدیک صورتم کرد فاصلمون خیلی کم بود حرفش و ادامه داد
(اگه برای ازدواجمون پیش پدرت میری فایده ای نداره اونا میخوان تو رو مثل یک آشغال بندازن دور)
صدای شکستن قلبم و واضح متوجه شدم بعد از گفتن حرفاش من و ول کرد و رفت
حرفاش تو ذهنم تکرار میشد مثل یک آشغال میخوان ولت کنن
راست می‌گفت از بچگی مثل یک آشغال رها شدم
بلند شدم و با قدم های آروم سمت اتاقم رفتم
دیگه حوصله پدرم و نداشتم حالا
که پدرم نمیخواد اینجا باشم پس منم ازدواج میکنم و میرم اما هرگز پیش این مرد هم نمیمونم ا دست اینم فرار میکنم

شیطان و شاهزادهWhere stories live. Discover now