دروغ نبود

126 8 0
                                    

فیلیکس:
بعد از اینکه گفت من میرم بهش گفتم صبر کن توی چشمام اشک پر شده بود به سمتم برگشت و اخماش باز شد قطره ی اشک صورتم و نوازش کرد
فیلیکس:(من..من واقعا عاشقت شدم اولش شاید دروغ گفته باشم شاید اولش فقط یک دروغ بود اما الان نیست لطفا دوسم داشته باش چون من دوست دارم)
بعد از گفتن حرفا چشمام و بستم نمیخواستم ببینم بعد از حرفای من قیافش چطوری هست فقط صدای بسته شدن درها را شنیدم و چشمام و باز کردم
اون رفته بود

هیونجین:
بعد از شنیدن حرفاش خوشحال شدم اما اگر عاشق میشدم دوباره باید مجازات میشدم این یک عشق غیرقانونی بود این یک گناه بود یک فانی و یک شیطان نباید عاشق هم بشن از اتاق خارج شدم و در و بستم جونگکوک به سرعت به سمتم آمد
کوک:(قربان..قربان تهیونگ فرار کرده)
هیونجین:(یعنی چی البته نیازی هم بهش نبود ولی بازم مگه نگفتم حواستون باشه)
کوک:(قربان مشکل اینه که اون فهمیده شما عاشق یک فانی شدین اگه با خبر بشن مجازات میشین)
هیونجین:(باشه...برو)
کوک:(اما قربان حالا که مهره خارج شده بکشینش)
هیونجین:(کافیه فقط برو)
کوک:(چشم)
بعد از رفتن کوک پشت در اتاق ایستادم و به یک نقطه نگاه کردم
اگر بکشمش همه چی تموم میشه اما من عاشقشم
اگر باهاش باشم هردومون مجازات میشیم
چکار میکردم
چطور میتونستم کنارش باشم

فیلیکس:
فکر کردم از دستم عصبانیه اما بعد از نیم ساعت وارد اتاق شد
روبه روم ایستاد به چشمای قرمزش نگاه کردم میتونستم خستگی و تو چشماش ببینم
حس میکردم میخواد تنبیه بکنه من و بخاطر حرفام اما گفت:(منم عاشقتم اما این عشق گناهه و مجازات داره)
گناه چه خنده دار هیچ عشقی گناه نیست
من دوسش دارم پس برام مهم نیست
فیلیکس:(اگه این عشق گناهه پس بیا این گناه و انجام بدیم و مجازات بشیم
من دوست دارم تو زیباترین حسی هستی که تا به حال داشتم پس این حس ازم نگیر)
هیونجین:(من نمیخوام تو آسیب ببینی)
میخواستم داد بزنم و با عصبانیت بگم اگه میخوای آسیب نبینم عاشقم باش توی چشمام اشک پر شده بود سرم بلند کردم تا داد بزنم اما
گرمای لب های هیونجین و احساس کردم
چشمام از تعجب گرد شد این بوسه یعنی چی
یعنی قبول کرده عاشق باشیم؟
بعد از تموم شدن بوسه تو چشمام نگاه کرد و گفت:(بیا این گناه و انجام بدیم)
بعد از حرفش من محکم روی تخت هل داد و شروع به بازکردن دکمه هاش کرد و لباس من و پاره کرد و بدنش و به بدنم چسبوند و همینطور که من و میبوسید دکمه های شلوارم و باز می‌کرد و..........
بعد از اون شب صبح که از خواب بیدار شدم توی خودم جمع شده بودم و تو بغلش بودم بلند شدم و لباسم و پوشیدم اونم بلند شد و لباسش و پوشید که کوک بعد از اجازه و تعظیم وارد اتاق شد
کوک:(قربان باید برین دروازه سرنوشت برای تنبه شدن برای این عشق)
صداش میلرزید
ولی من و هیونجین بلند شدیم هیونجین بغلم کرد و شروع به پرواز کرد از بالا همه چیز قشنگ بود بعد از پرواز جلوی درواز سرنوشت ایستادیم
هیونجین حکمش مرگ بود اما مجازات من چی بود
حتما هر دومون میمردیم و تو زندگی بعدی باهم می‌بودیم
هیونجین توی چشمام نگاه کرد و دستاش و سمت صورتم برد و شروع به نوازشم کرد
هیونجین:( ببخشید)
فیلیکس:(منظورت چیه)
بعد از این حرف همه چیز سیاه شدم

هیونجین:

برای اولین بار گریه کردم بعد از اینکه حافظه فیلیکس و پاک کردم و حافظه خانوادش که پاک شد. برش گردوندم به قصر و به دروازه ی سرنوشت برگشتم تا مجازات بشم

مرگ با سم میتونستم درحال جون دادن بهش فکر کنم
سم و تو دستام گرفتم و زانو زدم شروع به خوردنش کردم هر لحظه صدای خنده ها و شادی فیلیکس تو ذهنم بود چشماش قشنگش
شروع به سلفه های خونی کردم و چشمام سیاه شد و همه چی تمام شد

۱۰ سال بعد
فیلیکس: بعضی وقتا سرم تیر میکشه و اذیت میکشم انگاری قسمت مهمی از زندگیم پاک شده
توی بازار که راه میرفتم با یکی از خدمتکارها قیافه یک مرد و دیدم قیافش آشنا بود دنبالش رفتم
و همه چی یادم آمد اون هیونجین بود اما یک فانی و باهم ازدواج کردیم و زندگی شادی داشتیم

شیطان و شاهزادهWhere stories live. Discover now