هیونجین:وقتی به قصرم برگشتم به سمت اتاقم رفتم
خدمتکارهای قد بلندی که جلوی در اتاق بودن در و برام باز کردن و تعظیم کردن وقتی وارد اتاق شدم
فیلیکس و دیدم که روی تخت خوابیده بود
سمتش رفتم و نگاهش کردم
خیلییی قشنگ بود لبای سرخش حتی تو خواب هم زیباس اما قلبم درد میکنه انگاری دارن فشارش میدن خم شدم تا بوسش کنم اما به خودم آمدم
من...من یک شیطانم من عاشق نمیشم
یکدفعه فیلیکس چشماشو باز کرد و به من نگاه کرد ابروهامو بهم گره زدم و بهش گفتم:(بعد از حرفی که زدی خیلی راحت خوابیدی مگه نگفتی دوسم داری)
سعی کردم بهش نزدیک بشم اما ازم دورتر میشد از روی تخت بلند شد و گفت:(حواسم نبود)
هیونجین:(یعنی به شیطان دروغ گفتی)
فیلیکس:(نه میدونی من دوست دارم یعنی عاشقتم اما اینکه من و اینجا زندونی کردی خیلی اذیتم میکنه من و آزادم کن)
هیونجین:(میخوای چکار کنی بعد از آزادی؟چرا انقدر دنبال آزادی هستی)
وقتی سرم و بلند کردم تعجب کردم داشت گریه میکرد
یکدفعه شروع کرد به داد زدن
فیلیکس:(تو یک آدم آزاری که برقیه رو اذیت میکنی تو حتی احساسات هم نداری چه میفهمی از حس آزادی)
آره راس میگفت من هیچی از حس آزادی نمیدونم هیچی
ولی عصبانی شده بودم پس دستم و بلند کردم تا بزنمش.......فیلیکس
سعی کردم اون دروغ که دوسش دارم ادامه بدم تا آزادم کنه اما وقتی ازم پرسید چرا میخوای آزاد بشی عصبانی شدم و زیاده روی کردم دستش و بالا آورد تا منو و بزنه اما دستش بین راه متوقف شد توی چشماش نگاه کردم حتی اگر من و میزد عصبانی نمیشدم
چون واقعا زیاده روی کرده بودم
اما نگاهش نگاه کسی نبود که ناراحت نگاه کسی هم نبود که عصبانیه انگار دوسش داشتم نه نه این چه حرفیه میزنم. نیشخندی زد و به سمت در اتاق رفت
رفتم دنبالش و دستش و گرفتم برگشت و با اخم بهم نگاه کرد اما نتونستم تحمل کنم نکنه اون دروغ تبدیل به واقعیت شده
رفتم جلو و بوسیدمش و اونم همراهیم کرد نمیدونم اما انگار چیزی از وجودم خارج شد و چشمام سیاهی رفتهیونجین
مهره ی سبز وارد بدنم شد اما فیلیکس بیهوش شد قبل از اینکه بیفته دستم دور کمرش گرفتم و بلندش کردم روی تخت گذاشتم
اون واقعا عاشقم شده بود
بلند به یکی از خدمتکارها گفتم دکتر و خبر کنه
بعد از چند دقیقه دکتر به سرعت وارد شد و شروع به چک کردنش کرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت قربان این یک فانی هست
ابروهام و چین دادم و سرم و به معنای آره به پایین تکون دادم
دکتر:(نگران نباشید بیهوش شده و بیدار میشه فقط بدنش خیلی ضعیف شده انگاری بخشی از قدرتش از بین رفته با یکم استراحت حتما بهتر میشه)هیونجین:(باشه میتونی بری)
بعد از رفتن دکتر با پارچه و آب ولم سعی کردم دمای بدنشو و تنظیم کنم
فیلیکس
چشمام و باز کردم و بلند شدم که هیونجین و کنار خودم دیدم سرش روی تخت بود و خوابش برده بود شروع به نوازش موهاش کردم که بیدار شد
فیلیکس:(سلام و مرسی)
هیونجین:(احمق)
اخم کردم و بهش نگاه کردم اما اون با دیدن قیافم خندید اخمام باز شد و بهش با تعجب نگاه کردم چطوری آنقدر زیباست کاش همیشه بخنده
بعد از چند ثانیه خندش و متوقف کرد و شروع به اخم کردن کرد
هیونجین:(من میرم)
YOU ARE READING
شیطان و شاهزاده
Romanceشخصیت ها فیلیکس:شاهزاده هیونجین:شیطان کوک:گرگینه چان:پدر فیلیکس (شاه) جین:برادر فیلیکس لیسا:خون آشام یجی:گرگینه ژانر:عاشقانه،تخیلی،دارک،خشن