روز عروسی

115 8 0
                                    

فیلیکس:
نمیدونم ساعت چند بود اما بدنم هنوز خسته بود چشمام و کمی باز کردم صدای یکی از خدمتکارها رو شنیدم با لحنی جدی میگفت:(( قربان بلند بشین امروز روز عروسیتون هست)) لبخند غمگینی زدم یاد اتفاقات دیروز افتادم آرزو میکردم که کاش همش خواب باشه
اما نه انگار سرنوشتم واقعا همینه
بلند شدم و نگاهی به خدمتکار روبه رو انداختم پشت سرش چندتا خدمتکار دیگه با لباس عروسی بودن
نگاهی به لباس انداختم
لباس سفید و بلند با گل های صورتی کوچیک لباس قشنگی بود
در حال نگاه به لباس بودم که خدمتکار شروع به صحبت کرد
خدمتکار:((قربان بلند بشین لباس بپوشین و بعد آرایشتان کنیم))
من جوابی به خدمتکار ندادم و فقط سر تکون دادم و روی صندلی نشستم

هیونجین
به عنوان یک شیطان هیچ وقت نمیخوابم برای همین کل شب روی سقف قصر بودم از بالا شهر زیبا بنظر میومد صبح از طریق پنجره وارد اتاقم شدم
یک خدمتکار وارد اتاق شدو چند نفر هم پشتش لباسی و نشان دادن و ازم درخواست کردن تا بپوشمش نگاهی به لباس انداختم سری تکون دادم و بیرونشون کردم با یک بشکن جای لباسی که تنم بود با لباس عروسی عوض شد به خودم تو آینه قدی نگاه کردم
لباس قرمز و بلند بدون هیچ طرحی ساده و خوب بود از اتاق بیرون رفتم تا به سالن عروسی برم وارد سالن شدم سالن بزرگی بود چشمم به پدرمسیحی که برای خوندن پیوند ازدواج آورده بودن افتاد
خندم گرفته بود حالا باید به عنوان یک شیطان قسم میخوردم
یکم اونطرف تر شاه روی یک صندلی طلایی نشسته بود و سرتکون می‌داد تا سمتش برم کنار شاه پسرش بود همون پسرش که بهم برخورد کرد اسمش جین بود
سمت شاه و پسرش رفتم و سلام کردم شاه هم جواب داد و شروع کرد صحبت کردن و نشون دادن خوشحالیش از این ازدواج من هم فقط تایید میکردم

فیلیکس:
دیگه وقتش شده بود کل سالن پر از افراد متشخص و مهم بود که از کشورهای مختلف آمده بودن و این من و نگران می‌کرد
همراه یکی از خدمتکارها به سمت سالن عروسی رفتم در ورودی سالن توسط دوتا از سرباز ها باز شد
نگاهم به مرد روبه روم افتاد نگاه مرد بدون هیچ احساسی بود چشمای قرمزش قشنگ بود اما
زیبایی عجیبی بود نمیتونستم بفهمم حالش چطوره خوشحاله یا ناراحت هیچی از چهرش معلوم نبود
سمت مرد قدم برداشتم و روبه روش ایستادم
سرم و پایین انداختم کل سالن پر از همهمه بود که با صدای پدر مسیحی همه ساکت شدن
پدر مسیحی:هیونجین شاهزاده فرانسه قسم بخورین که تا آخر عمر با فیلیکس شاهزاده ای از کشور نیلی میمونی و مراقبش هستس
هیونجین حرف های پدر مسیحی و تکرار کرد
و من هم همین حرف ها رو تکرار کردم قسم خوردم که تا آخر عمر با هیونجین شاهزاده فرانسه بمونم
بعد همه منتظر بودن تا ما هم و ببوسیم
اما من نمیخواستم مهم نبود چه اتفاقی برام بیفته هیونجین صورتم و گرفت و گفت:(به من نگاه کن)
سعی کردم صورتم و از دستاش رها کنم اما زورش زیاد بود
پس بهش گفتم نمیخوام ببوسمت اما اون به حرفم اهمیتی نداد و لباش و روی لبام گذاشت
لباش سرد بود و سرمای لب هاش علاوه بر لبم قلبم هم اذیت می‌کرد.
بعد از تمام شدن بوسه صورتم ول کرد و سمت مردم برگشت میخواستم گریه کنم اما نمیخواستم ضعف نشون بدم
سعی کردم بخندم
هرکی سمتی رفت و شروع به صحبت کردن کرد سعی کردم بی سرو صدا از سالن خارج بشم که کسی مچ دستم و گرفت برگشتم که چشمم به هیونجین خورد از دستش عصبانی بودم حتی اگر یک آشغال هم باشم
وخانوادم ولم کرده باشن اما اون نمیتونه هر غلطی که خواست بکنه
فیلیکس:(هی عوضی دستم و ول کن)
هیونجین:(فکر میکردم ادب داشته باشی اما انگار نداری پس تربیت کردنت هم با منه)
فیلیکس:(نیازی نیست تو منو تربیت کنی)
هیونجین:(الان وقت نداریم باید بریم پس بحث و بزار برای بعدا)
فلیکس:(من با تو هیچ جا نمیام)
اهمیتی به حرفم نداد و حلقه ی دور دستام و محکم تر کرد ناله ی ریزی کردم اما توجه نکرد و من و سمت خروجی قصر کشوند یک گوشه رفتیم هیچکس نبود خواستم بهش بگم چیکار میخوای کنی
که دستش و آورد بالا و یک بشکن زد و همه چی سیاه شد

شیطان و شاهزادهWhere stories live. Discover now