._____________.
(روز بعد)
"منظورت چیه که جشن امشب برگذار میشه؟!!! من نمیخوام با پادشاه ازدواج کنم!!"
جونگهان سر اون خدمتکار مرد داد زد که اون با جدیت گفت:"بانوی من، این دستور خود پادشاهه"
جونگهان عصبی از کلمه ی بانوی من ، به سرعت خدمتکار رو کنار زد و همونطور که از اتاقش دور میشد تو دلش گفت:'عمرا!! اگه با پادشاه ازدواج کنم دیگه هیچ وقت نمیتونم از این مشکل خارج شم!! باید هر چه سریعتر مینگهائو رو پیدا کنم، قطعا تا الان یه راه حل برای این مشکل پیدا کرده!!'
بعد کلی راه رفتن، بالاخره جونگهان به دروازه خروجی قصر رسید، اما با دیدن نگهبانانی که ناگهانی جلوی اون رو گرفتند، به شدت متعجب شد.
جونگهان: "بله؟"
نگهبان: "پادشاه دستور داده که کسی از قصر خارج نشه"
"ولی من باید با یه نفر حرف بزنم!!"
جونگهان شاکی گفت که نگهبانان با بی تفاوتی نگاهش کردن.الان دیگه واقعا تو یه مشکل بزرگی افتاده!!
جونگهان با چشمای گریون به سمت اتاقش برگشت و بدون بستن در پشت سرش، زانوی غم گرفت و به هق هق هاش اجازه داد که راحت آزاد شن.
جونگهان: "چیکار کنم خدایا؟ چطور خودمو از این مشکل خارج کنم؟"
در حین گریه های جونگهان، دو نفر از کنیزان با تردد وارد اتاقش شدند ،تا بعد یکی از اونها رو به جونگهان بگه:"چرا اینقدر گریه میکنی؟ تو قراره با پادشاه ازدواج کنی!"
جونگهان متعجب از ورودشون سریع اشکاش رو پاک کرد و بعد مکثی گفت: "من... من برای کار به اینجا اومدم ، نه برای ازدواج با پادشاه"
YOU ARE READING
The Seducer | Jeongcheol
Historical Fictionطبق دستور ملکه ،گروه بزرگی از زنان روستای سان-ری تو اون محوطه جمع شده بودند. که جونگ هان هم جزئی از اونها بود. ........... "خوب گوش کن جونگهان، ملکه به یه کنیز نیاز داره که پسرشو اغوا کنه. چون طی این همه سال هیچ زنی ، چه از طبقات ثروتمند و چه از طبق...