୨(6)୧

449 95 43
                                    

._____________.

_____________

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.


.مینگیو:"مادر حالش خیلی بده !"

نگرانی سونگچول محو شد و جای خود رو به وحشتی عمیقیتر داد، انگار که قلبش با هر کلمه مینگیو، هزاران بار فرو می‌ریخت. جونگهان که متوجه ی آشفتگی سونگچول شده بود، دستش رو در دست اون فشرد و با لحنی دلگرم کننده گفت: "نگران نباش، سونگچول هیچ اتفاقی نمیفته، بهتره هر چه سریعتر بریم تا از حال ملکه مطمئن شیم!!"


سونگچول به چشمان جونگهان خیره شد، و در اون ها امید و آرامشی یافت ،که انگار تنها نقطه ی اتکای اون در این طوفان سهمگین بودن


اونها با عجله به سمت اتاق ملکه دویدند.
و بعد از اینکه به اونجا رسیدند.متوجه سکوت سنگینی که فضا رو فرا گرفته بود شدند.


ندیمه‌ها با چهره‌هایی غمگین و پریشان در گوشه‌ای ایستاده بودند و اما دکتر با نا امیدی به وضعیت ملکه خیره شده بود، انگار فهمیده بود که دیگه هیچ کاری از دستش برنمیاد


سونگچول با شتاب به سمت تخت سلطنتی دوید و در کنار ملکه زانو زد. جونگهان هم به ترتیب در کنارش ایستاد و با چشمانی نگران به ملکه خیره شد.

سونگچول دستای ضعیف مادرش رو بین دستاش گرفت تا با آشفتگی و لبخندی خفیف اضافه کنه:"مادر، من اینجام. نگران نباش، همه چیز درست میشه."


مادر سونگچول چشماش رو به سختی باز کرد
تا با بی حالی لب بزنه:"سونگچول"

سونگچول: "جانم مادر"


سونگچول دستای مادرش رو محکتر بین دستاش گرفت، در حالی که برادرش اون گوشه ی تخت کنار همسرش اونها ایستاده بود و سعی میکرد اشک ریختنش رو کنترل کنه.


"سونگچول، پسرم ...بهت گفته بودم که دوست دارم قبل مرگم بچه هاتو ببینم"

The Seducer | JeongcheolDonde viven las historias. Descúbrelo ahora