._____________.
.مینگیو:"مادر حالش خیلی بده !"
نگرانی سونگچول محو شد و جای خود رو به وحشتی عمیقیتر داد، انگار که قلبش با هر کلمه مینگیو، هزاران بار فرو میریخت. جونگهان که متوجه ی آشفتگی سونگچول شده بود، دستش رو در دست اون فشرد و با لحنی دلگرم کننده گفت: "نگران نباش، سونگچول هیچ اتفاقی نمیفته، بهتره هر چه سریعتر بریم تا از حال ملکه مطمئن شیم!!"
سونگچول به چشمان جونگهان خیره شد، و در اون ها امید و آرامشی یافت ،که انگار تنها نقطه ی اتکای اون در این طوفان سهمگین بودن
اونها با عجله به سمت اتاق ملکه دویدند.
و بعد از اینکه به اونجا رسیدند.متوجه سکوت سنگینی که فضا رو فرا گرفته بود شدند.
ندیمهها با چهرههایی غمگین و پریشان در گوشهای ایستاده بودند و اما دکتر با نا امیدی به وضعیت ملکه خیره شده بود، انگار فهمیده بود که دیگه هیچ کاری از دستش برنمیاد
سونگچول با شتاب به سمت تخت سلطنتی دوید و در کنار ملکه زانو زد. جونگهان هم به ترتیب در کنارش ایستاد و با چشمانی نگران به ملکه خیره شد.
سونگچول دستای ضعیف مادرش رو بین دستاش گرفت تا با آشفتگی و لبخندی خفیف اضافه کنه:"مادر، من اینجام. نگران نباش، همه چیز درست میشه."
مادر سونگچول چشماش رو به سختی باز کرد
تا با بی حالی لب بزنه:"سونگچول"سونگچول: "جانم مادر"
سونگچول دستای مادرش رو محکتر بین دستاش گرفت، در حالی که برادرش اون گوشه ی تخت کنار همسرش اونها ایستاده بود و سعی میکرد اشک ریختنش رو کنترل کنه.
"سونگچول، پسرم ...بهت گفته بودم که دوست دارم قبل مرگم بچه هاتو ببینم"
ESTÁS LEYENDO
The Seducer | Jeongcheol
Ficción históricaطبق دستور ملکه ،گروه بزرگی از زنان روستای سان-ری تو اون محوطه جمع شده بودند. که جونگ هان هم جزئی از اونها بود. ........... "خوب گوش کن جونگهان، ملکه به یه کنیز نیاز داره که پسرشو اغوا کنه. چون طی این همه سال هیچ زنی ، چه از طبقات ثروتمند و چه از طبق...