._____________.
.بعد گذشت چند روز
و بعد از اینکه جونگهان شستن صورتش رو تموم کرد، نگاهش رو آهسته به در حموم دوخت. تو این چند روز ،هر کاری میکرد تا از پادشاه دور باشه، انگار بر عکس نتیجه میداد و بیشتر به اون نزدیک میشد.
اول اون برای پادشاه کار میکرد و حالا رسما همسرش شده،که فقط مینگهائو و اونها از رازش خبر دارن.
حداقل از این خوشحال بود که اونها به اون کمک می کرد ، نه مثل مینگهائو که اون رو وارد یه مشکل بزرگ کرد و در آخر تنهاش گذاشت!
جونگهان نفسی بیرون داد.
هر چقدر هم که سعی میکرد به چیز دیگه ای فکر کنه،آخر سر به چهره بینقص پادشاه ختم میشد.!"لعنت به تو مینگهائو"
جونگهان با خودش زمزمه کرد که
با شنیدن صدای آروم سونگچول که به در حمام میزد، لرزید:"عزیزم، حالت خوبه؟"
چشمان جونگهان از ترس گرد شد و بعد مضطرب جواب داد: "آره، الان میام بیرون."
سونگچول:"باشه پس سریعتر که برای
صبحونه دیرمون نشه."
جونگهان لبهاش رو با استرس گاز گرفت و کنار در نشست تا آهی از دهنش خارج شه ...
حتی اشک ریختن هم دیگه آرومش نمیکرد!...
مگه چی کم داشت وقتی تصمیم گرفت وارد این قصر بشه؟اون قبل از این آزاد برای خودش میچرخید و هر کاری رو که میخواست میکرد. اما حالا؟
اون برای همیشه اینجا زندانی شده و منتظره هر لحظه رازش جلوی همه فاش شه تا بلا فاصله خبر اعدامش تو کل قصر بپیچه.
CITEȘTI
The Seducer | Jeongcheol
Ficțiune istoricăطبق دستور ملکه ،گروه بزرگی از زنان روستای سان-ری تو اون محوطه جمع شده بودند. که جونگ هان هم جزئی از اونها بود. ........... "خوب گوش کن جونگهان، ملکه به یه کنیز نیاز داره که پسرشو اغوا کنه. چون طی این همه سال هیچ زنی ، چه از طبقات ثروتمند و چه از طبق...